گفتگو با عزت السادات حسينی، معلم ورزش مدرسه فرزانگان

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

سالهای دهه 60 همان سالهای اول که از اين ور حياط تا آن ور می دويد و مسابقه سرعت بين بچه های دبيرستانی برگزار می کرد. شايد زنی جوان، لاغراندام، جدی و فعال را در ذهن زنان 40 ساله ای دوباره زنده کند که الان هر کدام خودشان مادرانی فعال، پزشک، دندانپزشک، داروساز، نويسنده و .. هستند. او اما همان سالها تصادف کرد، تصادفی که به جز دو پا از او هيچ چيز را نگرفت . او الان باز هم معلم ورزش است. معلمی پرنشاط، فعال، باهوش و پر از اميد. معلمی که می گويد هر اتفاقی که می افتد ممکن است جسمت را در هم بشکند اما روحت را پرورش می دهد و نگاهت را عوض می کند. او يعنی خانم معلم ورزش مدرسه فرزانگان، عزت السادات حسينی می گويد و با خنده هم می گويد: که هر مسئله ای برای من يک درس است و تصادف من هم برای ديگران درسی بود.

  • چند سال است که معلم ورزش هستيد؟

در اين مرکز، از سال 61 مشغول به کار شدم ولی قبل از آن هم در مدارس "مکتب الاحرار" منطقه 10 تهران و غير انتفاعی " کيهان نو" ورزش درس ميدادم. همان سال 61 هم به استخدام دولت درآمدم.

  • جريان تصادف چطور اتفاق افتاد؟

سال 68 بود. درست در سرمای زمستان و من مدرسه داشتم. مادر بزرگ همسرم فوت شد و ما برای مراسم رفتيم به آذربايجان، تمام جاده لغزنده و برفی بود. من آمادگی اين سفر را نداشتم.در موقع برگشت همسرم از مسير روبه رو می رفت که يک دفعه تصادف کرد. ماشين چپ شد. بچه توی بغلم بود. بچه ام سه ساله بود. من برای اينکه او آسيبی نبيند. رويش گلوله شدم. در همان جا ستون فقراتم شکست.

صدای بچه را می شنيدم اما فکر می کردم مرده ام. بعد به هوش آمدم. شوهرم را ديدم که وسط جاده جلوی ماشين ها را می گيرد. بالاخره مينی بوسی نگه داشت. دو نفر آمدند دست و پايم را گرفتند. سنگين شدم و نشستم. فهميدم اتفاقی افتاده مرا در مينی بوس گذاشتند. ديدم پشتم تير می کشد. فکر می کردم قلبم سوراخ شده.

  • به هوش بوديد؟

بله ، اما همان حمل کردن ناشيانه باعث شده دچار ضايعه نخاعی شدم.

  • همسرتان همراهتان نيامد؟

نه پليس او نگه داشته بود. ديگر خبری از همسر و فرزندم نداشتم.

  • کنترل اوضاع به دست خودتان بود؟

بله، هيچ کس با من نبود. وقتی به درمانگاه رسيدم برای گرفتن عکس از ستون فقراتم پول خواستند. من النگويم را درآوردم و گفتم: من اينجا نه کسی را دارم و نه پولی، اين را بگيريد و کار را انجام دهيد.

وقتی عکس گرفتند، ديدم سرشان را تکان می دهند و دلسوزی می کنند. ديگر يقين کردم که قلبم سوراخ شده دائم می پرسيدم: چه خبرشده؟ به من بگوييد.

گفتم مرا ببريد تهران. با برادرم تماس گرفتم و ماجرا را تعريف کردم. در تهران مرا به بيمارستان " البرز" بردند.

باز دچار " حمل بد بيمار" شدم. مرا روی برانکارد از پله ها بالا می بردند و هر پله ای که بالا می رفتند پشتم می سوخت. در همان روز به " خانم حائری زاده " مدير دبيرستان زنگ زدم و جريان را تعريف کردم. او خيلی زود خودش را به بيمارستان رساند و بعد از مشورت با برادرم مرا به بيمارستان " آراد " منتقل کردند.

  • هيچ سراغی از شوهرتان نگرفتيد؟

دائم سراغ می گرفتم ولی می گفتند: همانجاست يعنی در آذربايجان ولی در بيمارستان آراد که بستری شدم هم همسرم آمد و هم بچه را آورد بچه ام را که بغل کردم آرام شدم.

  • کی فهميديد چه اتفاقی برايتان افتاده؟

در همان بيمارستان آراد به من گفتند: نخاع در ناحيه T6 تا T7 در اثر حمل بد له شده است، يعنی درست پشت جناغ سينه.

  • شکايت نکرديد؟

نه، من که آنها را نمی شناختم. از طرفی آنها به من کمک کرده بودند.

آن دو نفر به ديدنتان هم آمدند؟

نه هرگز! آنها رهگذر بودند. من کاری نمی توانستم بکنم. بايد در آن لحظات اوليه که من بيهوش شده بودم آمبولانس اورژانس می آمد که نيامد. من از چه کسی می توانستم شکايت کنم؟

  • روحيه همسرتان بعد از آن تصادف چطور بود؟

خيلی ناراحت بود و ديگر سرکارش هم نرفت. او هم دو سال قبل در اثر تصادف فوت شد.

  • چند روز در بيمارستان بستری بوديد؟

من 70 روز و تنها در اثر زخم بستر در بيمارستان بستری بودم. فرزاد (فرزندم) هم سه سال بيشتر نداشت و در اين 70 روز پيش مادرم بود.

من از اين جهت خوشحال و آرام بودم، می دانستم جايش امن و راحت است وقتی به ديدنم می آوردندش دوست نداشتم برود، اما چاره ای نبود....

  • بعد از مرخص شدن چطور زندگی را به روال عادی برگردانديد؟

تصميم گرفتم زندگيم را بچرخانم. من استادی داشتم به اسم خانم " ميرفتاح" او هم دچار ضايعه نخاعی شده ولی خيلی سرحال بود و خوب زندگی می کرد. من هم تصميم گرفتم مثل او زندگيم را خوب اداره کنم.

اين بود که نه کمکی داشتم و نه کارگری... همه کارهای خانه را از شست و شو و پخت و پز و کارهای مدرسه پسرم را خودم انجام می دادم.

فرزاد فهميده بود مادر قوی و قابل اعتمادی دارد..... صددرصد. من همه کارهايی که مادران ديگر برای بچه هايشان انجام می دادند را به عهده می گرفتم.

مثلا" برای ديدن معلمش تا دم در مدرسه می رفتم و همانجا با او قرار      می گذاشتم.

من هر کاری بخواهم، انجام می دهم. مثلا" به شاگردهايم می گويم: من اگر بخواهم الان می روم روی پشت بام می گويند:

چطوری؟ می گويم: پشت شما سوار می شوم و می روم... ( می خندد)

  • خب، شما فرزند دومتان را کی به دنيا آورديد؟

سال 75

  • پزشکان چه نظری داشتند؟ بارداری خطری برايتان نداشت؟

نه، اصلا" بدن من آمادگی کامل داشت. مثل يک آدم عادی کار می کردم و هيچ وقت هم احساس نمی کردم روی ويلچر نشسته ام.

  • برخورد شما با همسرتان چطور بود؟

همسرم بعد از اين تصادف حساس شده بود. من خيلی سعی می کردم روحيه اش را به او برگردانم. او قبل از تصادف در کار خانه رنگ کار می کرد ولی بعد از تصادف ديگر سرکار نرفت، مدت ها بيکار بود تا اينکه من با يکی از دوستانم صحبت کردم و به دنبال همين گفت و گو هم او کار دومش را شروع کرد اما خيلی کوتاه مدت بود.

او به خارج از کشور رفت و من و بچه ها تنها بوديم. يک کاه می رفت بعد برمی گشت.

  • اگر قرار بود غير از تدريس ورزش کار ديگری را انتخاب کنيد، چه کاری می کرديد؟

رشته های روانشناسی را هم دوست داشتم.

  • رابطه تان با پسر دومتان بعد از تولد فرهاد چطور بود؟

خيلی خوب. من با هر دو دوست بودم. هر کاری آنها را شاد می کرد برايشان انجام می دادم. آنها هم واقعا" با من دوست هستند. فرزاد و فرهاد شرايط من را خوب می فهمند و هيچ وقت هم چيزی نخواسته اند که در توانم نباشد.

  • پسرهايتان الان در چه سنی هستند؟

فرزاد دانشجو و فرهاد کلاس پنجم دبستان است.

  • پس از فوت همسرتان چطور توانستيد، اين جای خالی را برای بچه ها پر کنيد؟

من برای بچه ها همه کار می کنم، البته فرهاد روحيه خيلی خوبی دارد. او ورزشکار است و کمربند آبی تکواندو دارد، کانون زبان هم می رود. فرزاد هم دانشجوی مهندسی نفت است . آنها بچه های عاقلی هستند.

من سعی می کنم کلاس هايی را که دوست دارند ثبت نامشان کنم. آنها روحيه خوبی دارند، البته بعد از تصادف همسرم در خيابان استاد معين و لخته شدن خون در سرش و تشخيص نادرست پزشکان که منجر به مرگ او شد، پسر کوچکم کمی روحيه اش را از دست داد ولی من او را به سفر بردم و کم کم حال و هوايش را عوض کردم.

  • شما اين همه روحيه را مديون چه هستيد؟

شايد معجزه خدايی.

  • خوب، کم کم به سمت بازنشستگی می رويد. برای آن زمان چه برنامه ای داريد؟

( می خندد ) نمی دانم شايد در فدراسيون فعاليت کنم. من قبلا" درباره    راه اندازی فدراسيون تيراندازی بانوان معلول و جانباز صحبت کرده بودم .

خودم هم در مسابقات بانوان سالم شرکت کردم و همين باعث شد که مسئولان شهرستانها تيراندازی بانوان معلول و جانباز را راه اندازی کنند. الان هم به فکر شرکت در رشته قايقرانی هستم تا بلکه راعث راه اندازی قايقرانی بانوان معلول و جانباز شود. اين، رشته مناسبی است که بانوان می توانند در آن مقام بياورند.

  • در هيچ يک از سازمان های غير دولتی فعاليت نمی کنيد؟

چرا، در سازمان حمايت از ضايعات نخاعی که بانی اش خانم ميرفتاح بود، مسئوليت تربيت بدنی اش را داشتم.

  • برای درمان با استفاده از سلول های شوان نرفتيد؟

نه، بيمارستان امام خمينی (ره) خيلی شلوغ است و برای کسی که با ويلچر حرکت می کند تحمل شلوغی و معطلی سخت است. تا حالا نتوانسته ام بروم.

  • اگر وزير بهداشت، درمان و آموزش پزشکی را ببينيد به او چه می گوييد؟

از او می خواهم در درجه اول امدادهای هوايی را تقويت کنند. هلی کوپترها را با پزشک و پرستار و تجهيزات بفرستند تا کسی مثل من دچار ضايعه نخاعی نشود و يک عمر روی ويلچر ننشيند. %

 

****

 

 

منبع : گفت و گو با با عزت السادات حسينی، معلم ورزش مدرسه فرزانگان-وزنامه ايران - بخش خانواده - چهارشنبه 19 تير ماه 1387- شماره 3973

 

 

 

 

 

   

 

 

بازگشت به صفحه اصلی  

 

 

 

 

 

 

 

براي اطلاع از به روز رساني سايت  مشترك  شويد

 
 





Powered by WebGozar

 

مرکز ضايعات نخاعی جانبازان

 مهرماه  هزار سيصد و هشتاد و چهار

info@isaarsci.ir

Copyright © 2005  Isaarsci  Website . All rights reserved