داستان كوتاه

بازگشت به زندگي

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

بخش اول: مهماني


هوا بسيار گرم  ودود فراوانی شهر را پر کرده است. ماشين ها در تردد و آدمها بی تفاوت از کنار يکديگر رد می شوند.مادری دست کودک خردسالش را بامهرباني گرفته و با آن گرمای مادرانه راه رفتن را به او ياد می دهد. از ميان پنجره ای که برای من به اندازه يک دنيا وسعت دارد ،اتوبوسی را می بينم. پنجره های آن کدر و تار است ،ولی داخل آن مملو از جمعيت بوده و همگی با متانت خاصی کنار هم ايستاده اند ،وخستگی از چهره های آنها پيدا است.
با خود فکر می کنم ، من در اين دنيا در کجا قرار دارم؟ آيا من از اين دنيا سهمی دارم؟آيا من با اين آدمها بيگانه ام؟شايد ديگر جنس من از جنس آنها نيست. چون درسالهای قبل مثل آنها و دوش بدوش آنان، در تلاش و کوشش بودم. ولی حالا!!!...بر اثر آن اتفاق، فقط يک اتفاق کوچک، بين من و اين آدمها اينقدر فاصله افتاد. اما مگر نيازهای من مثل نيازهاي آنان است؟.... سوال  های زيادی به ذهنم خطور می کند، ولی برای آنها جواب مناسبي ندارم.


حاضرم خستگی همه آنها را بپذيرم.ولی بتوانم فقط يک قدم راه بروم . يا دست کم وسيله ای باشد که مرا بدون کمک ديگران وارد اتوبوس ياخودروهای ديگر بکند ،ولی افسوس!!!.
چند روز پيش يکی از دوستان قديمی ام که اصلا" فکر نمی کردم ،ديگر به ياد من باشد تماس گرفت و مرا برای يک مهمانی کوچک دعوت کرد. ابتدا نپذيرفتم، ولی چون اصرار زيادی کرد از او خواستم به من اجازه فکر کردن بدهد.
بعد از خداحافظی از او، سعی کردم باتوجه به  وضعي كه داشتم، اصلا" به حضوردرآن مهمانی فکر نکنم .ولی تصور ديدن دوستان قديمی، شادی عجيبی در دلم بوجود می آورد. با خود فکر می کردم،اگر بروم چه لباسی بپوشم.چون نسبت به چند سال قبل کمی چاق تر شده بودم. نمی دانستم عکس العمل آنها در مقابل من چه خواهد بود؟ بالاخره قبول کردم و موضوع را با شوهرم در ميان گذاشتم. او هم از تصميم من خيلی خوشحال شد و گفت : "تصميم خيلي خوبي گرفته اي".
اين مهمانی چهار سال بعد از آن اتفاق تلخی که سرنوشت مرا عوض كرده بود، برگزار می شد و آن تصادفی بودکه باعث آسيب نخاع من وفلج پاهايم شده بود .
روزمهمانی فرارسيد و من با کمک مادرم لباس هايم را پوشيده و موهايم را مرتب کردم و با کمک او سوار تاکسی ،که او خبر کرده بود، شدم و می ديدم که سفارشات لازم را به آقای راننده می کند و آدرس را بطور کامل برايش شرح می دهد. قبلا" از مادرم خواهش کرده بودم با من نيايد و اجازه بدهد اين بار را به تنهايی به مقصدم بروم . او هم با نگرانی پذيرفت. ولی وقتی سوار ماشين شدم ،اولين فکري كه درذهنم خطوركرد اين بود که چگونه پياده خواهم شد ؟!.
با خودم گفتم: "اگر بخواهی از حالا به اين موضوع فکر کنی باز هم ساعات خوش خود را از دست می دهی. پس مثل هميشه فکرهای ناراحت کننده را کنار بگذار و اجازه بده فکرش راهمان موقع بکنی".
عبور از خيابان های شلوغ ،با وجود ترافيک ،برايم خيلي لذت بخش بود. خيابانهايی که يک سال با ديده قهر به آنها نگريسته بودم . هميشه به خود می گفتم :"چرا من؟". ولی احساس می کردم، حالا ديگر وضعيت فعلی خود را قبول کرده ام و می خواهم با افسردگی و گوشه گيری بجنگم.

 


آقای راننده کنار آپارتمان سفيدی ايستاد و گفت: خانم ،رسيديم. پلاک 10 همين جاست و بدون گفتن کلام ديگری پياده شد و زنگ را فشار داد ( گويا او هم می خواست هر چه زودتر از دست من خلاص شود) .در فورا" باز شد. طولی نکشيد که دوست مهربانم با تخته بلندی در آستانه در ظاهر شد. لبخندش به من اطمينان می داد .باديدنش جان تازه ای گرفتم.او مرادرآغوش گرفت وبوسيد و گفت :" هيچ نگران نباش، الان ويلچرت را می آورم و بعد هم اين تخته پهن بلند را که شوهرم تهيه کرده است ،روی اين چهار پله گذاشته، بالا می رويم.نگران نباش. آسانسور هم كه هست.حالا لبخند بزن. چقدر زيبا شده ای. همه بچه ها منتظر تو هستند. خيلی حرفهای گفتنی است که بايد با هم بگوييم."
اولين نگراني من كه پياده شدن و گذر ازورودي ساختمان بود،باتدبير دوستم برطرف شد. وارد آسانسور شديم. لحظاتی بعد جلوي در بوديم. با اضطراب فراوان خودم را آماده کردم. در باز شد و آن تصويری که هزاران بار در مغزم مرور کرده بودم، به واقعيت پيوست .
نگاهها همه آشنا بودند. ولی همه رنگی از ترحم و دلسوزی داشت. روی صورت بعضی ها، قطرات اشک را می ديدم. بی اختيار بغض ام ترکيد. پس از لحظاتی متوجه شدم در آغوش دوستانم هستم و با هم گريه می کنيم. دوست مهربانم گفت :" گريه نکنيد . ما برای شادی اينجا جمع شده ايم". صحبتها شروع شد. می دانستم كه همه می خواهند بدانند، اين مدت را چگونه گذرانده ام و اينکه آياهنوزهم مثل گذشته ،همانطور که در کارم فعال بودم در خانه هم هستم؟ آيا می توانم مشکلات زندگی و خانوادگی ام را همانند گذشته، به آرامی و با  متانت حل کنم؟ و شايد هزاران سئوال ديگر .....

 


پيش خود فکر کردم قبل از شنيدن هر سئوالی بهتر است خودم شروع به صحبت کنم. پس شروع کردم و گفتم:
"بچه ها اين مدت برايم خيلی سخت گذشته، بخصوص در اوايل تصادفم ،همان زمانی که در بيمارستان بستری بودم و عده زيادی از شما به ملاقاتم آمديد. آنقدر سخت بود که هر روز آرزوی مرگ می کردم و فکر می کردم برای چه زنده مانده ام و از خداوند دو چيز را عاجزانه درخواست می کردم: يا مرگ ، يا راهی که به من آرامش دهد.از شوهرم و همدم زندگی ام بسيار دور شده بودم و فکر می کردم ديگر برای فرزندم ، مادر نيستم و گاهی اوقات همه چيز را مثل يک خواب و رويا تصور می کردم. ولی وقتی به خودم مي آمدم، می ديدم واقعيت همان اتفاق تلخی بود که برايم قابل پذيرش نبود .چند ماهی را با گريه و اندوه و ترس و خجالت سپری کردم .وتا يکسال رادرابن شرا يط سخت گذراندم. مادرم در اين مدت تنها يار و غمخوار من بود و شوهرم در کنارش آماده هر گونه خدمت و کمک بود. گويا رابطه عاطفی بين من و شوهرم از بين رفته بود".
آن زمان خودم را جدا از انسانهای سالم می دانستم و فکر می کردم، مانند کودکی هستم که هيچ چيز از زندگی نمی داند. نياز به مادری داشتم، که به او وابسته باشم و درست همانند نوزادی بودم كه همه چيز را به من ياد دهد . مادر عزيزم از کمک به من دريغ نمی کرد، ولی او هم همانقدر راجع به آسيب نخاعي می دانست که من می دانستم . پس تصميم گرفتم، راه درست را خودم پيدا کنم. درست در همان موقع افسردگی شديدي به سراغم می آمد و فرصت فکر کردن را از من می گرفت .می خواستم بر اين حالت غلبه کنم . حتما" افسردگی و فکرهای منفی گاهی به سراغ شما هم می آيدو می بينيد که چطور انسان را از همه کارها باز می دارد. طوری که حتی نمی توانی فرزند خود رادر آغوش بگيری. هر وقت دخترم به طرفم می آمد ،بی اختيار صورتم را از او برمی گرداندم و فکر می کردم ديگر مادر خوبی برای او نخواهم بود.

 

 

 

 


با اين افکار و کابوس ها حدود يکسال در جنگ و ستيز بودم و هرروز نااميدتر مي شدم. باتمام وجوداز خدا می خواستم که به من آرامش داده و راه درست را به من نشان دهد. تا اينکه روزی پس از نماز، به نيت کمک از خداوند و راهنمايی از او، قرآن را باز کردم. و این سوره راديدم:
"بنام خداوند بخشنده مهربان- قسم به زمان، که انسان در ضرر و زيان است. بجزآنهايی که ايمان آورده اند و يکديگر را به حق و به صبر سفارش می کنند"(سوره والعصر).
چند بار اين سوره را با خودخواندم. بعد فکر کردم پس افرادی که مثل من بيمار نيستند، هم در ضرر و زيان هستند؟!. شايد اين يک راهنمايی از طرف خداوند بود،که مرا به صبر کردن و اينکه حق و حقيقت را بپذيريم راهنمايی می کرد.
ناخود آگاه به ياد گياهان اين موجودات ساکن و زيبا افتادم که بی هيچ حرکت و صحبتی برای ما زيبايی ، بوی خوش، اکسيژن و فوايدزیاد ديگری را به همراه دارند. بعدازآن جان تازه اي گرفتم و با کنجکاوی و سماجت می خواستم راه درست زيستن را پيدا کنم، به خودم گفتم:" شايد من با همين وضع هم بتوانم فرد مفيدی باشم" .

 

 


روزنه هاي کوچکی از اميد در تاريکی های قلبم پيدا شد و احساس رضايت دلم را روشن کرد. به ويلچری که شوهرم آن را برايم تهيه کرده بود و من با لجبازی حتی نيم نگاهی هم به آن نکرده بودم،انداختم. در حالی که خودم راروی زمين می کشيدم ،به طرف آن رفته و چرخها و قسمتهای ديگرش را بررسی کردم. سپس از شوهرم خواستم که مرا روی آن بنشاند. وقتی روی آن نشستم، بخاطر استقلالی كوچكي كه هنگام حركت حس كردم ،با نگاهی محبت آميز از او تشکر نمودم. او هم در جواب دستهايم را گرفت و گفت:"ازشادي توخيلي خوشحالم". حالا اين را می دانم که کلام و رفتار من ، نقش فوق العاده اي درزندگي ام دارند و اين را قرآن به من آموخت. بعدازآن، از شوهرم خواستم كه وسايل ضروري وموردنيازم را طوری در دسترس من قرار دهد، که بتوانم از آنها استفاده کنم. به خصوص وسايل آشپزخانه (و از همه مهمتروسايل پخت و پز) را در کابينت های پايينی بگذارد. چون می خواستم خودم آشپزی کنم. "
وقتی صحبتهايم به اين جا رسيد، تازه فهميدم که چقدر برای دوستانم حرف زده ام. ادامه دادم: " بچه ها سرتان را درد آوردم، خيلی حرف زدم،مراببخشيد".
همگی با هم گفتند: نه، خواهش می کنيم ،ادامه بده. دوست عزيزم گفت :پس با چای و شيرينی هم از خودتان پذيرايی کنيد، تا اين ميوه ها و شيرينی ها روی دستم نماند. همگی خنديديم و شروع کرديم به پذيرايی از خودمان . بعدهم صحبتهاي زيادي كرديم.
احساس كردم که چقدر خوشحال هستم که دوستانم را دوباره ديدم و فکر می کنم چقدر دوستشان دارم .هميشه از خداوند تشکر کرده و سجده شکر مي كنم که در آن ميهمانی شركت كردم ودرميان آن جمع حضورداشتم. آن شب به من خيلي خوش گذشت وبه صورت يک شب به ياد ماندنی در ذهنم باقی ماند ودرواقع نقطه عطف زندگي من محسوب شد.
پس از برگشتن به خانه، شيرينی دیداربادوستانم، يک هفته، فکرم را به خود مشغول کرد .پس از آن ،احساس خيلي خوبي پيداكردم و سعی و تلاش من ،در جهت يادگيری کارهايی بود،که مرا مستقل تر کندتا بتوانم دراين گونه مهماني هاوجمع ها شركت كنم .از جمله : ساعتی کردن دفع ادرار و کنترل اجابت مزاج يا روشهاي جابجائي وازاين قبيل.


****

بخش دوم: استقلال


با ديدن دوستانم وگفتگوباآنها تا مدتها شاد بودم . بعدازآن مهمانی ، به اهمیت بالای "برقراری ارتباط با دوستان ونقش روابط اجتماعی درزندگی افرادنخاعی" پی بردم. ولی دراوايل مشکلات من آنقدر زياد بود که براحتي اجازه استقلال در زندگی را به من نمی داد. افکار بيهوده گاهگاهی باعث سکوت و گاهی هم باعث پرخاشگری من می شد.
با خود می گفتم: "همانند کودکی شده ای که کنترل بايدها و نبايدهای خود را ندارد" .همواره می خواستم برخود غلبه کنم و بر لجبازی های مخفيانه ذهنم پيروز شوم .
درواقع درآن دوران سخت، کنترل کارهايی که بايد انجام دهم ،مثل: عوض کردن به موقع سوند ادراری، کنترل اجابت مزاج وخيلي ازكارهاي ديگر.... يا کنترل کارهای فرزندم، مرا سخت به خود مشغول کرده بود.به طوری که از ايجاد روابط عاطفی بين خانواده ام هم غافل شده بودم و فکر محبت به ديگران و ارتباط کلامی با شوهرم را از ياد برده بودم واحساس می کردم، چيزی در زندگی من ناقص است.هر قدر کارهايم را با دقت انجام می دادم بازهم جای نيرويی که به من انرژی مثبت دهد، خالی بود. من به غذای روح احتياج داشتم. مگر اينطور نيست که، هرچقدربدن انسان به غذا احتياج دارد ،روح نيز به غذای معنوی و شادی نيازمنداست. پس من شادی را در زندگی خود فراموش کرده بودم.می دانم که خانواده ام نيز به نوبه خود از وضع فعلی من غمگين بودند .ولی با لجبازی های کودکانه ام آنها را بيشتر و بيشتر می رنجاندم.
به گذشته برگشتم. يادم آمد قبل از تصادفم هرموقع افسرده می شدم، در تقويم خود آن روز را علامت می زدم و در گوشه ای از آن می نوشتم: "امروز را صبر کن".
بدنبال تقويم قديمی ام گشتم. پس از زير و رو کردن کتابهايم آن را پيدا کردم.با نگاه کردن به آن آرامش خاصی گرفتم. آن را باز کرده و نگاهی سريع به آن انداختم. سپس دوباره از ماه اول شروع کردم. در بعضی از ماهها، روزهای زيادی را علامت زده بودم، ولی در بعضی از ماهها نيزتعداد علامتها کم بود.


برای مثال:

چهارم فروردين :امروز روز بسيار خوبی بود، به من خيلی خوش گذشت. چون همه اعضای خانواده در کنار هم جمع بوديم و ناهار خوبی خورديم. ولی دخترم سرماخوردگی سختی پيدا کرد. بايد صبر کنی.


پانزدهم فروردين:سعی کن پر حرفی نکنی و غيبت نکن.


هجدهم فروردين: هر وقت افسرده شدی ،سعی کن تنها نمانی و خدای مهربان را از ياد نبر و در کنارش نوشته ام "یدالله فوق ايديهم" ( دست خدا بالای همه دستهاست ) ولی ننوشته ام که علت ناراحتی ام چيست ؟


سوم ارديبهشت : امروز روز بدی بود. هر وقت ناراحت شدی ،اول حمام برو و بعد نماز بخوان و اگر توانستی برای خود يک شی کوچک ،حتی اگر شده، يک سنجاق کوچک بخر. يادم آمد آن زمان، خريدهرچيزي حتی خيلی کوچک و بی ارزش، چقدر مرا شاد می کرد. ولي...آهی از اعماق قلبم کشيدم و با خود می گفتم : ای کاش ، ای کاش کسی بود که هرروزمرا بيرون می برد تا آدمها را ببينم، رفت و آمد آنها راتماشا کنم و در شادی آنها سهيم شوم. ولی اين پله ها...!!!.
متاسفانه یکی ازمشکلات بزرگ من وافرادنخاعی مثل من ،عدم مناسب سازی ساختمانها (اعم ازساختمانهای عمومی وشخصی)ومعابرسطح شهرهابوده وهست که باعث انزوای ما می گردد.نبودرمپ مناسب،کوچک بودن عرض درها،عدم وجودسرویسهای بهداشتی ويژه افرادنخاعی ، نبودپارکینگ مناسب ، کوچک بودن فضای آسانسورها وازاین قبیل همیشه برای من آزاردهنده هستندومانع ورودم به جامعه می شوند.


اماآیا من بايد تنها بمانم و اين را بپذيرم که يک بيمار هستم و فردی مثل مادر يا پرستار خانگی ... از من پذيرايی کند.
به سرعت به آشپزخانه رفته، شروع به تهيه مقدمات آشپزی کردم. با خود می گفتم : من نبايد از اجتماع يا دست کم از کسانی که مثل خودم هستند، دور بمانم .اين بار هم با گفتن" يدالله فوق ايديهم" و با يادخداازاو خواستم مراکمک کند، تا از وضع کسانی که مثل من ضايعه نخاعی هستند، با خبر شوم. در همين افکار بودم، که شوهرم زنگ زد، پس از احوالپرسی سراغ مادرم را گرفت. به او گفتم: "با مادر قرار گذاشته ام که ديگر فقط در مواقع ضروری نزد من بيايد. ولی می دانم که پس از تو او به من تلفن خواهد زد". حدسم درست بود. چون بلافاصله پس از او، مادرم زنگ زد. او با نگرانی از من خواست، دست از لجبازی برداشته و اجازه دهم که از من مراقبت کرده وبه من كمك كند . در حالی که سايه های شک و ترديد فکرم را مشغول کرده بود، چيزی از اعماق وجودم به من می گفت: " نه يادت باشد تو به خودت قول داده ای ،که روی پای خود بايستی. پس برای يکبار هم که شده اين را امتحان کن.احساس شکست نبايد تو را بترسا ند". پس با مهربانی به مادرم گفتم: می دانم که به کمک شمااحتياج دارم،ولی اجازه بدهيد، خودم را امتحان کنم. اينطوری می فهمم که احتياجاتم چيست؟. و يا در شرايط مختلف، چگونه بايد عمل كنم؟ حتی می توانم کنترل فرزندم و ارتباط با شوهرم را دوباره در دست بگيرم. چيزهايی که در ناخودآگاه ذهنم روی آن پرده ای کشيده و به خود اجازه انجام آنها را نمی دهم.

 


مادرم مرا کاملا درک می کرد و با نگرانی خواست كه مراقب خود م باشم و قول دهم در مواقع احتياج، حتما" او را در جريان بگذارم .از او خداحافظی کردم.حالا ديگر بايد خود تنظيم کننده برنامه های روزانه خودم می شدم. شوهرم کتابهايی در رابطه با ضايعات نخاعی و مشکلات مربوط به آن تهيه کرده بود. به ياد می آورم،در ابتدا ،وقتی کتابها را در دست او ديدم، چقدر از او رنجيده  خاطر شدم  و فکر کردم او مرا به چشم يک سالمند و معلول ناتوان وزمين گيرنگاه می کند. کتابها را به سرعت نگاه کردم. بعضی از آنها بسيار بی روح و خسته كننده بودندوديدن صفحات آنها مرا مأيوس می کرد. ولی يکی از آنها با نوشته هاو عکس های رنگی وفضاي شادش مرا به خود جلب کرد. به مرور، با مطالعه و بدست آوردن يكسري اطلاعات مهم ، برای خودم جدولی از کارهای روزانه ، درست کردم.
 

بخش سوم : برنامه روزانه

طبق برنامه روزانه اي كه تهيه كردم ، نکات زیرراموردتوجه قراردادم:
• باید یک برنامه مشخصی برای اجابت مزاج  وادرار داشته باشم.
• بایستی دوباردرروز قسمتهای تحت فشار پوستم را معاینه کنم و نباید دراین موردهیچگونه قصوری داشته باشم.
• نباید زیاددربستربمانم.
• طبق رژيم غذائي مناسبي كه با مشورت پزشك ومتخصص تغذيه برايم تعيين شده بایدازافزایش وزن خودم جلوگیری کنم، چراکه باداشتن وزن زياددرجابجا ئی ها، هم برای خودم وهم براي همراهانم مشکل ایجاد می شودوهمچنین بي توجهي به آن مرادرمعرض عوارض زیادی كه مهمترين آن زخمهای فشاری است، قرارمی دهد .ازطرف ديگر هميشه بايدبه نكات مهم زيرتوجه كنم:


 لازم است غذاهای غنی ازفیبرمصرف نمايم تاضمن جلوگيري ازيبوست، به اجابت مزاج من کمک کند.به همین دلیل باید سعی کنم بیشتر،ازانواع سبزیجات، سالاد استفاده کنم ..البته حبوبات هم منبع خيلي خوبی ازفیبرهستند.
 هرروز باید مقدارزیادی آب و مایعات بنوشم ،چراکه باعث کاهش خطرعفونتهای ادراری شده وازتشکیل سنگ هم جلوگیری می کند.
 بایددرموردمصرف کلسیم دقت داشته باشم، چراکه اگرکلیه هایم سنگ ساز باشد می تواندمشکل زاباشد .بنابراین بایدمراقب باشم که ادرارم اسیدی باشدتااز تشکیل سنگ جلوگیری نماید.ممکن است عجیب باشدولی متخصص تغذيه به من توصیه كرد که خوردن گوجه فرنگی ،آب لیمو،پرتقال برعکس تصور ما ادراررا بیشترقلیائی می کندودرعوض خوردن آب سیب وگریپ فروت ومصرف روزانه ویتامین cادراررااسیدی می کند.درنتيجه درجلوگيري ازبروزسنگ كليه مي توانندموثرباشند.
• به دليل نقش واهميت فوق العاده اي كه ورزش برروي جسم وروح من داشته ، فعاليتهاي ورزشي وتمرينات دامنه حركتي را با مشورت فيزيوتراپ ومتخصصين اختصاص دارم وبايد دقيقابرنامه آنها راانجام دهم.
• اگرامکان داشته باشد، بايد باکمک دیگران و بااستفاده ازتجهيزات كمكي، مدت زمان معيني خود را درحالت ايستاده قرار دهم.
• هيچگاه نباید خودم رابیش ازحدخسته کنم.
• وبه همين صورت با درنظرگرفتن مواردديگري........برنامه اي رابراي خودآماده كردم.
دراوايل برنامه اي كه تنظيم كرده بودم ،خيلي ساده بودولي بااجراي همين برنامه، احساس كردم نتايج خوبي گرفتم.اما بعدها تاثیراعجاب انگیز برنامه روزانه ام رادرزندگی خوددیدم . چراكه به مرور، با كسب تجربه و اطلاعات بيشتر، برنامه روزانه ام را به نحوي ايده ال تنظيم وكامل نموده وبه تدريج بااجراي آن توانستم ،وضعيت جسمي وروحي ودركل زندگيم رادگرگون سازم.
متاسفانه دراين راستا من همیشه درتمامی برنامه های زندگی خود، جای یک چیزرا خالی حس می کردم وآن هم داشتن یک منبع اطلاعاتی مناسب بود.من فکر می کنم که همه افرادنخاعی برای حفظ سلامتی خودوکاهش مشکلاتشان نیازبه آموزش مستمر ،کسب اطلاعات ومشاوره دارند.ولی هیچوقت باورم نمی شد که "رایانه" بتوانداین خلا زندگی مراتا حدقابل قبولی برطرف كند.چراکه توانستم بااستفاده ازرایانه و  ورود به دنیای اینترنت، طي مدت کوتاهی تا حدزیادی، نیازهای آموزشی خودم را برطرف ودامنه اطلاعات خودراارتقا دهم. اين موضوع درواقع نقطه عطف ديگري درزندگی من محسوب شد. با استفاده ازاینترنت توانستم درموردمشکلات خودوپیرامون موضوعاتی ازجمله درد،اسپاسم،تغذیه وکنترل وزن،نحوه پیشگیری اززخمهای فشاری ، کنترل دفع مدفوع وادرار،ورزش وتاثیرآن برزندگی من،موضوعات مناسب سازی منزل ومحیط زندگی و مقوله های ایمنی وبهداشت وبسياري ازمضوعات ديگره راه حلهای مناسبی پيداكنم که دربهبود برنامه روزمره زندگی من تاثیرات خوبی برجای گذاشت.
بااینحال فکر می کنم که باتوجه به نقش فوق العاده آموزش ،وجودیک نشریه درقالب آموزشی یا خبرنامه ای که به موضوعات ومشکلات مبتلا به افرادنخاعی بپردازد، برای کسانی که امکان استفاده ازاینترنت راندارند چقدرمی تواند مفیدباشد.. خبرنامه ای که بتواند مطالب كاربردي وخبرهای جديد را ارائه دهد.


***

بخش چهارم : زندگي با شورو نشاط


الآن که چندين سال ازضایعه نخاعی من می گذرد،توانسته ام با تمرین وکسب اطلاعات وتجربیات دیگران ومطالعه مطالب علمی بخصوص ازطریق سایتهای مربوطه ،واجراي دقيق برنامه روزانه بسیاری از مشکلات خودم راتاحدقابل قبولي حل کنم ودرواقع خودم راکاملا"باشرایط خاص خودم تطبیق داد ه ام.

 


برنامه های روزمره خودم رامتناسب باوضع خودم کامل کرده ام وسعی می کنم همیشه طبق آن عمل نمایم.
همیشه ازبرنامه های ورزشی كه داشته ام بهره خوبی برده ام ،چراکه به دنبال آن وضعیت پوستم بهتر شده ومثا نه ام نیز به خوبی کار خودراانجام می دهد.اسپاسم های شدید من کمتر شده ودرد بدنم نیز کاهش یافته،ضمن اینکه وزنم نيز تاحدودمناسبی تحت کنترل است.درمیان ورزشها شنا و آب درمانی برا ی من اهمیت بيشتري دارد و من برای شناور ماندن روی آب ازیک جلیقه مناسب استفاده می کنم.شما هم سعی کنیدورزش موردعلاقه و مفیدخودراباتوجه به نوع آسیب وشرایط جسمیتان پیداکنید .
بامصرف آب ومایعات ورژیم غذائی مناسب .حاوی فیبركافي وعدم استفاده ازداروهائی که باعث یبوست می شوند،عملکرد دستگاه گوارشم رابه طورقابل قبولی اصلاح کرده ام.ضمن اینکه همیشه به وزن خودتوجه ویژه اي دارم. برای جلوگیری ازیبوست ازانواع سبزیجات وسالاد به همراه روغنهای طبیعی (ازجمله روغن زیتون به مقداردوقاشق غذاخوری) استفاده می کنم.همچنین به وعده های غذائی خودم نظم داده ام وسرساعت مشخصی غذامی خورم.
هرشب قبل ازخواب وهرصبح بعدازبیداری نقاط مختلف پوست بدنم را به خصوص مناطقی که تحت فشاربیشتری قراردارند،خیلی دقیق معاینه می کنم  و اگر مشکلی پیدا کنم سریعا" اقدامات پیشگیری کننده را بکار می بندم. غلت خوردن دربسترکمک خیلی زیادی به کاهش فشارازنقاط مربوطه می کند.بطور کلی ازانجام حرکاتی که باعث سایش ویاکشش پوستم شود شدیدا" پرهیز می کنم.استحمام روزانه برای من اهميت به سزائی درپیشگیری اززخم فشاری داشته است.البته ازبازدیدمرتب تشک خواب وتشکچه ویلچرم هرگز غافل نمی شوم.


همیشه ودر همه حال به وضعیت استقراربدنم توجه خاصی دارم و باانجام حرکات دامنه حركتي ازسفتی وخشک شدن مفاصل پاهایم جلوگیری می کنم.درضمن با انجام حرکات مذکور ازاستخوان سازیهای نابجا نیزپیشگیری می نمايم.ماساژاندامها وبه خصوص نقاط تحت فشار،باعث افزایش خون رسانی به آن قسمتها می شود.


اما هرفردنخاعی بایدبداندکه همه چیزبه یکباره درست نخواهد شدودرضمن همه انسانها باهم متفاوت هستندوتوصیه هائی که ارائه می شوددرافراد مختلف ممکن است کارآئی یکسانی نداشته باشد.باید همیشه به دنبال پاسخ سئوالاتی که برای شما مطرح می شود بروید.مطمئن باشید به مرورزمان، باتدابیرمناسبی که اختیارمی کنید،اوضاع بهتر خواهدشد.من بارعایت مواردفوق تاحدودزیادی به آنچه خواسته ام دست یافته ام.همیشه باید سعی کنیددرحدتوان، خودتان راازنظرجسمی وذهنی فعال نگه داریدوتنها به تلویزیون ورادیووازاین قبیل ... محدودنشوید.من هروقت که زیاددرمنزل می مانم،احساس دل تنگی عجیبی می کنم.بنابراین حضور من درمهمانی ها،رفت وآمدهای خانوادگی وشرکت درمراسم ها وفعالیتهای تفریحی واجتماعی نقش به سزائی درروحیه ام داشته است.علاوه برآن گشت وگذار درطبیعت خیلی برایم نشاط آوراست.به خصوص اگرتفريح به صورت جمعي وبادوستان همسانم باشد.
همیشه سعی می کنم ازطریق اینترنت آخرین اطلاعات علمی رامطالعه کنم ،تا معلومات  وآگاهیهاي خودم راارتقا دهم.سعي كرده ام ازطريق E-mail با دوستان زيادي ارتباط داشته باشم .
درحفظ بهداشت فردی وبهداشت محیط زندگی خودم بخصوص سرویسهای بهداشتی خیلی جدی هستم.
همیشه باحفظ آراستگی وپوشیدن لباسهای تمیزوشاداحساس بسیارخوبی داشته ام.ضمن اینکه دیگران هم نسبت به من نظرخوبی دارند.
وقتي ازفوايدمهم حالت ايستادن اطلاع يافتم ، باپيگيري هاي زيادي كه كردم موفق به تهيه يك دستگاه Stander شدم وبااستفاده ازآن ازمزاياي فراوان حالت ايستادن (يعني تقويت عضلات ، بهبودوضعيت گردش خون ودستگاه قلب وعروق ومطلوب شدن راندمان تنفسي،كاهش اسپاسم ودردهاي جسمي،بهترشدن فعاليت مثانه وروده ،سلامت پوست ، وحتي خواب بهتر و استحكام  استخوان ها و..)بهره مند شدم .
همسرم با نظر من، مناسب سازيهاي لازم رادرقسمتهاي مختلف منزل انجام داده ،ازجمله با اصلاح عرض درهاي ورودي ، تنظيم ابعاد سرويسهاي بهداشتي ، نصب دستگيره هاي ميله اي برروي ديوارها ي محلهائي كه لازم بوده بخصوص توالت وحمام، ومناسب سازيهاي مربوط به آشپزخانه،وغيره ، ضمن ايجادايمني ،حداكثرراحتي راتامين نموده است.
به تدريج برای فرزندم هم، يک مادر ويك معلم خوب شدم ، باآشپزي احساس شادی می کنم. ورزش های دامنه حرکتی را تقريبا" هر روز انجام می دهم و هر خبري در رابطه با ضايعات نخاعی و بهبودی آن ها باشد ،برايم مهمترين خبر است. ولی گهکاهی باز هم افسردگی به سراغم می آيد. ولی هميشه باياد خداوند است که افكارمنفي از مغزم بيرون می روند و آنچه به من آرامش ونيرو مي دهدچيزي نيست جز ياد خدا ،و تنها ياد خدا .





****

 

منبع :داستان كوتاه "بازگشت به زندگي   " -  نویسنده: افسانه موسوی   انتشار - سايت مركز ضايعات نخاعي جانبازان -   www.isaarsci.ir    - ارديبهشت 1388

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Web Counter