وقتي عروس آينده شان با صندلي چرخ دار آمد توي اتاق و در حالي كه لبخندي بر لب
داشت با سيني چاي به طرف مادر شوهر آينده اش رفت و سيني چاي را جلويش گرفت ،
مادر انگاري برق تمام وجودش را لرزانده باشد ، با تعجب اخم كرد ه و
به پسرش كه حالا سرش را پايين انداخته بود ، كرد و گفت : اينه دختري كه تعريفش
مي كردي ؟ اينه جواب محبت هاي من ، مگردر حق تو كوتاهي كرده بودم كه اينجوري
جوابم رادادي ؟
فرهاد سرش را بالا آورد ، نگاهي شرم گونه به مادرش انداخت و گفت : منو حلال كن
مادر ، اگه از همان اول حقيقت رو به تو مي گفتم ممكن بود قبول نمي كردي . مادر
فرهاد نگاهش را چرخاند به طرف همسرش كه در سكوت غمگيني به گوشه اي خيره شده بود
، گفت : ديدي حاج ابوالحسن چه جوري پسرت با آبروي ما بازي مي كنه ؟ خوش به حالت
، از اين به بعد بايد افتخار كني و كلاهت رابالاتر بذاري .
حاج ابوالحسن همانطوركه سرش را پايين انداخته بود ، برگشت و گفت : منم مثل تو،
آخه دستم را كه بو نكرده بودم ، اگر مي دونستم اين جوريه اصلأ به اين خواستگاري
نميآمدم .
خواهر فرهاد اخمي كرد و رو به مادرش گفت : بلند شو مامان ، خون خودتو كثيف نكن
، بلند شو بريم. بعد، از روي مبل بلند شد ، به دنبالش پدر ومادر فرهاد از
جايشان بلند شدند و اتاق پذيرايي را ترك كردند.
فرهاد مثل مجسمه خشكش زده بود ، نگاهي به مريم كه روي صندلي چرخ
دارنشسته بود،كرد و گفت : من براي اين وضعي كه پيش آمده ، عذرخواهي
مي كنم .
بعد به طرف مادر
مريم كه نم اشكي صورتش را پوشانده بود رفت وگفت : مادر تو را به خدا مرا ببخشيد
.
مادر مريم رو كرد به عكس روي ديوار و گفت : اگه اون خدا بيامرز بود شايد نمي
گذاشت ، اين اتفاق بيفته، تقصيرمن بود كه حرف تورا باور كردم ؛ گفتي پدر و مادر
ت مي دانند كه مريم از دوپا فلجه ؟
فرهاد سرش را پايين انداخت و گفت : مي دانم همه اش تقصير خودمه ، كاش مي گفتم .
مادرمريم سيني چاي را از دست دختر ش گرفت و گذاشت روي ميز عسلي و گفت :
چكار مي شه كرد ، ما ديگر به اين بي حرمتي ها عادت كرديم .
فرهاد گفت : اگر مي دانستند مريم چكاره است و چه استعدادي دارد ،شايد راضي مي
شدند ، تن به اين وصلت بدم .
مادرمريم گفت : نه پسر م زياد خودتو خسته نكن ، مردم هميشه ظاهر يك فرد معلول
رامي بينند ، اونا فكر مي كنند كه از دست يه معلول كاري ساخته نيست .
فرهاد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ، از خجالت سرش را پايين انداخته بود، چيزي
نمي گفت ؛ بعد رو به مريم كرد و گفت : از صميم دل مي گم ، منو ببخش .
مريم همانطور كه با انگشتان دستش بازي مي كرد ،گفت : از موقعي كه معلول شدم ،
پي همه چيز رابه تنم ماليدم ، براي اولين بار نيست كه جلوي جمع اين گونه تحقير
مي شم .
فرهاد بغضش را فرو داد از اتاق بيرون آمد . توي حياط باد شديدي مي وزيد و شاخه
هاي درختان را به هم مي كوبيد.
****
مادرفرهاد سيب زميني ها راپوست مي كند . فرهاد روبه روي تلويزيون نشسته بود و
تند تند كانال ها را عوض مي كرد از شدت عصبانيت يك جا بند نبود ، بلند شد
تلويزيون راخاموش كرد به طرف گلدان كنار پنجره رفت ، ليواني آب توي گلدان ريخت
تا شايد عصبانيتش فرو كش كند ، اما فرقي به حالش نكرد . مادرفرهاد ديد كه پسرش
مثل مرغ سر كنده به اين طرف و آن طرف مي رود ، سر نصيحت راباز كرد و گفت : آخه
تو چي از جووني كم داري كه مي خواي با يه دختر معلول ازدواج كني ؟
فرهاد گفت : درسته كه مريم از دوپا معلوله ، اما براي من بهتر از هر آدم سالم
تره ؟
مادر صورتش به سرخي گراييد با عصبانيت سيب زميني هاي پوست كنده را توي روغن داغ
تاوه ريخت ، صداي جلز و لز روغن در فضا پيچيد . مادر فرهاد ادامه داد : تو به
كسي كه نمي تونه روپاهاش بايسته ، نمي تونه راه بره ، مي گي سالم ؟ نكنه برات
جادو جنبل كردند ، ماخبر نداريم .
فرهاد به كنار اوپن آشپزخانه آمد و گفت : كدام جادو مادر ، كدام جنبل ؟من خودم
دختره راديدم . پسنديدم ، اين چه ايرادي مي تونه داشته باشه ؟
مادر با كفگير سيب زميني هاي خرد شده توي تاوه رابه هم مي زد تا سرخ شود ، در
همان حال گفت : ايرادش اينه كه اون دختره در شأن و مقام تو نيست ، تو سالمي ولي
اون افليجه ، تو تحصيل كرده اي ، شاغلي ، اما اون چي ، جز اينكه زندگي تورو به
هلاكت برسونه ، چه چيزي براي تو داره ؟
فرهاد گفت : درسته كه اون نمي تونه راه بره امابيشتر از خيلي از آدم هاي سالم،
براي جامعه مفيده .
مادر فرهاد پوزخندي زد و گفت : يه آدم معلول هميشه سربار ديگرانه او چه جوري مي
تونه براي جامعه مفيد باشه .
فرهاد ديگر چيزي نگفت : مي دانست كه اگر بيشتر از اين ادامه بدهد ، براي بيماري
قلب مادرش مضر است .به همين خاطر سكوت كرد و ديگر چيزي نگفت ، اما چهره اش نشان
مي داد كه حرفهايش نيمه تما م مانده و به خاطر بيماري مادرش ادامه نداده است .
مادر فرهاد نشسته بود توي اتاق و دستهايش را بغل كرده بود و با خودش مي گفت و
مي دوخت : اگه پسر م بخواد اصرا ر كنه كه با اين دختره معلول ازدواج كنه چه
خاكي به سرم بريزم ، جواب دروهمسايه و دوست و آشنا را چي بدم؟نمي گن پسرت نادون
بود، تو چرا گذاشتي اين وصلت سر بگيره
****
وقتی پدرفرهاد با پاکت میوه به خانه آمد ،رو به همسرش کرد و گفت : مژده بده
شوکت ! مادر فرهاد با تعجب گفت : خبری شده یا سرکاریه ؟ پدر فرهاد درحالی که
پاکت میوه ها را روی میز آشپزخانه می گذاشت ، ادامه داد: لابد می خوای از زیر
مژدگانی دربری ، اینجوری می گی؟ مادر فرهاد گفت : اگه خبرخوش باشه مژدگانیت
سرجاشه . پدر فرهاد نشست روی صندلی راحتی گفت : خیالم از بابت مژدگانی راحت
باشه ! مادر فرهاد گفت : می دم بابا ، می دم خیالت راحت باشه ، حالا چی هست ؟
پدر فرهاد گفت : برادرزاده ات احمد رو دیدم . مادر فرهاد اخم هایش راتوهم کرد
گفت : اسم قحطی بود که اسم این پسره رو پیش من آوردی ؟
پدر فرهاد گفت : خبر نداری احمد دیگه اون احمد سابق نیست ، ترک کرده ، دیگه
مواد نمی کشه .
شوکت نشست روی
صندلی راحتی کنار همسرش و گفت : يعني امكان دارد؟!.
پدرفرهاد گفت : دیدم داشت از باشگاه ورزشی بیرون می آمد. توی محل یکی از دوستان
فرهاد را دیدم اونم تایید کرد که احمد حسابی ترک کرده .
شوکت دستش را به سوی بالا گرفت و گفت : خدا کنه اینجور باشه ، نمی دونی طفلکی
داداشم چه غمی رو سینه اش تلنباربود دیگه از خجالتش نمی تونست پیش مردم سرشو
بلندکنه ، اگه احمد ترک کرده باشه ، باید خدارا شکر کنیم . می گم شب می آی یه
سر بریم خونشون شب نشینی ، ببینم اوضاع چطوره ؟ پدرفرهاد گفت :پس مژدگانی ما چی
می شه ؟ مادر فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم اونم طلبت .
****
مادر فرهادبعد از روبوسی با داداش و زن داداش و احمد و منیره- بچه های برادرش -
کنار داداشش نشست و گفت : داداش چشم و دلت روشن امیدوارم که دیگه دور اون
زهرماری رو خط کشیده باشه .
مادر احمد رو کردبه خواهر شوهرش و پدرفرهاد و گفت : اگه خدا بخواد دیگه کلأ دور
موادو خط کشیده ، می ره ورزش و از طرفی درسش رو هم ادامه می ده .
پدر فرهاد رو کرد به احمد و گفت : خیلی خوشحال شدیم وقتی شنیدم که خودتو پیدا
کردی ، ما خیلی وقته منتظرت بودیم که برگردی.
احمد که موهای سرش رو به دقت شانه کرده بودو سرحال و قبراق به نظر می رسید ،
گفت : راست می گی شوهرعمه ، من راستی راستی خودمو گم کرده بودم ، در کوچه های
پرپیچ وخم اعتیاد گم شده بودم ، خدا رو شکر ، نمی دونم اگه خانم یاوری
مشاوردرمانم نبودند، نمی دونم الان چه وضعی داشتم ، با اینکه ایشان خودش آسیب
نخاعیه و روی ویلچر می شینه ، اما با مشاور های کارسازش تونست مرا به زندگی
برگردونه ، من ترک کردنمو مرهون زحمات و تلاش های ایشون می دونم .
مادر فرهاد با تعجب گفت : یک خانم قطع نخاعی تونست شما رو نجات بده ؟ احمد گفت
: نه تنها مرا از دام اعتیاد نجات داد بلکه چندین نفر رو تونسته به زندگی
برگردونه ؟
مادر فرهاد در حالی به فکر فرو رفته بود و داشت به خانم مشاوری که احمد رو نجات
داده بود فکر می کرد ، گفت : چقدر اسم این خانم برام آشناست . احمد از توی
آلبوم کنار دستش عکسی بیرون آورد وبه عمه و شوهر عمه اش نشان داد. مادر فرهاد
با دیدن عکس دهانش باز ماند و با چشمان حیرتزده به عکس نگاه کرد. در عکس ، خانم
یاوری همان دختر آسیب نخاعی که باپسرش فرهاد به خواستگاری او رفته بود ، روی
ویلچر نشسته بود و داشت برای دانشجویان صحبت می کرد .
****
فرهاد توی اتاق نشسته بود و داشت کتابی رامطالعه می کرد ، مادر و پدرش در را
باز کردند و به داخل آپارتمان آمدند . مادر همین که پسرش را دید به طرفش رفت و
اورا گرفت و بوسید و گفت : مادر جون چرا نگفتی مریم یک روانشناسه ؟
فرهاد گفت :
این خواست خود مریم بود . من و او در دوران دانشجویی در رشته روانشناسی تحصیل
می کردیم . من آن زمان به مریم علاقه مند بودم . تا اینکه مریم یک روز درحین
عبور ازروی پله های دانشگاه سرش گیج می ره وروی پله ها می افته و نخاعش به سختی
آسیب می بینه . با این حال مریم بعد از یک وقفه چندماهه دوباره تحصیلش را ادامه
می دهد . من از همان زمان مرتب به مریم پیغام می دادم وخواست قلبی خودم را به
اش می گفتم . اما او شاید به خاطر وضع جسمی که داشت ، جواب رد می داد . اما من
به خاطر اینکه واقعأ به مریم علاقمند بودم . بر این پیوند اصرارداشتم . به نظر
من مریم نه تنها از نظر اخلاقی و فکری یک دختر مناسبی است، بلکه از نظر اراده و
پشتکارنیزفوق العاده قوی و مستحکم است . من فکر كردم من و مریم می تونیم در
کنار هم خوشبخت باشیم . چون باهم همفکریم ، تفاهم داریم و همدیگر رو بهتر درک
می کنیم و این برام خیلی مهمه ، به همین خاطر وضع جسمی مریم به هیچ وجه نمی
تواند مانع خوشبختی ما باشد .
مادر فرهاد لبخندی زد ودست پسرش رادر دستش گرفت و گفت : اگه اين موضوع رو به من
مي گفتي با این ازدواج موافقت مي كردم و من فكر نمي كردم دختر ناتواني باشه ،
مبارک باشه .امیدوارم سالهای سال با خوشبختی در کنارهم زندگی کنید .
****
منبع :
داستان كوتاه "خواستگاري"
نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.ir-
دي ماه 1389
|