داستان كوتاه

 خواستگاري

 نوشته  ابوالفضل طاهرخانی

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 



وقتي عروس آينده شان با صندلي چرخ دار آمد توي اتاق و در حالي كه لبخندي بر لب داشت با سيني چاي به طرف مادر شوهر آينده اش رفت و سيني چاي را جلويش گرفت ، مادر انگاري برق تمام وجودش را لرزانده باشد ، با تعجب اخم  كرد ه و  به پسرش كه حالا سرش را پايين انداخته بود ، كرد و گفت : اينه دختري كه تعريفش مي كردي ؟ اينه جواب محبت هاي من ، مگردر حق تو كوتاهي كرده بودم كه اينجوري جوابم رادادي ؟


فرهاد سرش را بالا آورد ، نگاهي شرم گونه به مادرش انداخت و گفت : منو حلال كن مادر ، اگه از همان اول حقيقت رو به تو مي گفتم ممكن بود قبول نمي كردي . مادر فرهاد نگاهش را چرخاند به طرف همسرش كه در سكوت غمگيني به گوشه اي خيره شده بود ، گفت : ديدي حاج ابوالحسن چه جوري پسرت با آبروي ما بازي مي كنه ؟ خوش به حالت ، از اين به بعد بايد افتخار كني و كلاهت رابالاتر بذاري .


حاج ابوالحسن همانطوركه سرش را پايين انداخته بود ، برگشت و گفت : منم مثل تو، آخه دستم را كه بو نكرده بودم ، اگر مي دونستم اين جوريه اصلأ به اين خواستگاري نمي‌آمدم .


خواهر فرهاد اخمي كرد و رو به مادرش گفت : بلند شو مامان ، خون خودتو كثيف نكن ، بلند شو بريم. بعد، از روي مبل بلند شد ، به دنبالش پدر ومادر فرهاد از جايشان بلند شدند و اتاق پذيرايي را ترك كردند.


فرهاد مثل مجسمه  خشكش زده بود  ، نگاهي به مريم كه روي صندلي چرخ دارنشسته بود،كرد و گفت : من  براي  اين وضعي كه پيش آمده ، عذرخواهي مي كنم .

بعد به طرف مادر مريم كه نم اشكي صورتش را پوشانده بود رفت وگفت : مادر تو را به خدا مرا ببخشيد .


مادر مريم رو كرد به عكس روي ديوار و گفت : اگه اون خدا بيامرز بود شايد نمي گذاشت ، اين اتفاق بيفته، تقصيرمن بود كه حرف تورا باور كردم ؛ گفتي پدر و مادر ت مي دانند كه مريم از دوپا فلجه ؟


فرهاد سرش را پايين انداخت و گفت : مي دانم همه اش تقصير خودمه ، كاش مي گفتم .
مادرمريم سيني چاي را از دست دختر ش گرفت و گذاشت روي ميز عسلي و  گفت : چكار مي شه كرد ، ما ديگر به اين بي حرمتي ها عادت كرديم .


فرهاد گفت : اگر مي دانستند مريم چكاره است و چه استعدادي دارد ،شايد راضي مي شدند ، تن به اين وصلت بدم .


مادرمريم گفت : نه پسر م زياد خودتو خسته نكن ، مردم هميشه ظاهر يك فرد معلول رامي بينند ، اونا فكر مي كنند كه از دست يه معلول كاري ساخته نيست .


فرهاد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ، از خجالت سرش را پايين انداخته بود، چيزي نمي گفت ؛ بعد رو به مريم كرد و گفت : از صميم دل مي گم ، منو ببخش .


مريم همانطور كه با انگشتان دستش بازي مي كرد ،گفت : از موقعي كه معلول شدم ، پي همه چيز رابه تنم ماليدم ، براي اولين بار نيست كه جلوي جمع اين گونه تحقير مي شم .


فرهاد بغضش را فرو داد از اتاق بيرون آمد . توي حياط باد شديدي مي وزيد و شاخه هاي درختان را به هم مي كوبيد.


****


مادرفرهاد سيب زميني ها راپوست مي كند . فرهاد روبه روي تلويزيون نشسته بود و تند تند كانال ها را عوض مي كرد از شدت عصبانيت يك جا بند نبود ، بلند شد تلويزيون راخاموش كرد به طرف گلدان كنار پنجره رفت ، ليواني آب توي گلدان ريخت تا شايد عصبانيتش فرو كش كند ، اما فرقي به حالش نكرد . مادرفرهاد ديد كه پسرش مثل مرغ سر كنده به اين طرف و آن طرف مي رود ، سر نصيحت راباز كرد و گفت : آخه تو چي از جووني كم داري كه مي خواي با يه دختر معلول ازدواج كني ؟


فرهاد گفت : درسته كه مريم از دوپا معلوله ، اما براي من بهتر از هر آدم سالم تره ؟
مادر صورتش به سرخي گراييد با عصبانيت سيب زميني هاي پوست كنده را توي روغن داغ تاوه ريخت ، صداي جلز و لز روغن در فضا پيچيد . مادر فرهاد ادامه داد : تو به كسي كه نمي تونه روپاهاش بايسته ، نمي تونه راه بره ، مي گي سالم ؟ نكنه برات جادو جنبل كردند ، ماخبر نداريم .



فرهاد به كنار اوپن آشپزخانه آمد و گفت : كدام جادو مادر ، كدام جنبل ؟من خودم دختره راديدم . پسنديدم ، اين چه ايرادي مي تونه داشته باشه ؟


مادر با كفگير سيب زميني هاي خرد شده توي تاوه رابه هم مي زد تا سرخ شود ، در همان حال گفت : ايرادش اينه كه اون دختره در شأن و مقام تو نيست ، تو سالمي ولي اون افليجه ، تو تحصيل كرده اي ، شاغلي ، اما اون چي ، جز اينكه زندگي تورو به هلاكت برسونه ، چه چيزي براي تو داره ؟


فرهاد گفت : درسته كه اون نمي تونه راه بره امابيشتر از خيلي از آدم هاي سالم، براي جامعه مفيده .


مادر فرهاد پوزخندي زد و گفت : يه آدم معلول هميشه سربار ديگرانه او چه جوري مي تونه براي جامعه مفيد باشه .


فرهاد ديگر چيزي نگفت : مي دانست كه اگر بيشتر از اين ادامه بدهد ، براي بيماري قلب مادرش مضر است .به همين خاطر سكوت كرد و ديگر چيزي نگفت ، اما چهره اش نشان مي داد كه حرفهايش نيمه تما م مانده و به خاطر بيماري مادرش ادامه نداده است .

مادر فرهاد نشسته بود توي اتاق و دستهايش را بغل كرده بود و با خودش مي گفت و مي دوخت : اگه پسر م بخواد اصرا ر كنه كه با اين دختره معلول ازدواج كنه چه خاكي به سرم بريزم ، جواب دروهمسايه و دوست و آشنا را چي بدم؟نمي گن پسرت نادون بود، تو چرا گذاشتي اين وصلت سر بگيره


****


وقتی پدرفرهاد با پاکت میوه به خانه آمد ،رو به همسرش کرد و گفت : مژده بده شوکت ! مادر فرهاد با تعجب گفت : خبری شده یا سرکاریه ؟ پدر فرهاد درحالی که پاکت میوه ها را روی میز آشپزخانه می گذاشت ، ادامه داد: لابد می خوای از زیر مژدگانی دربری ، اینجوری می گی؟ مادر فرهاد گفت : اگه خبرخوش باشه مژدگانیت سرجاشه . پدر فرهاد نشست روی صندلی راحتی گفت : خیالم از بابت مژدگانی راحت باشه ! مادر فرهاد گفت : می دم بابا ، می دم خیالت راحت باشه ، حالا چی هست ؟ پدر فرهاد گفت : برادرزاده ات احمد رو دیدم . مادر فرهاد اخم هایش راتوهم کرد گفت : اسم قحطی بود که اسم این پسره رو پیش من آوردی ؟


پدر فرهاد گفت : خبر نداری احمد دیگه اون احمد سابق نیست ، ترک کرده ، دیگه مواد نمی کشه .

شوکت نشست روی صندلی راحتی کنار همسرش و گفت : يعني امكان دارد؟!.
پدرفرهاد گفت : دیدم داشت از باشگاه ورزشی بیرون می آمد. توی محل یکی از دوستان فرهاد را دیدم اونم تایید کرد که احمد حسابی ترک کرده .
شوکت دستش را به سوی بالا گرفت و گفت : خدا کنه اینجور باشه ، نمی دونی طفلکی داداشم چه غمی رو سینه اش تلنباربود دیگه از خجالتش نمی تونست پیش مردم سرشو بلندکنه ، اگه احمد ترک کرده باشه ، باید خدارا شکر کنیم . می گم شب می آی یه سر بریم خونشون شب نشینی ، ببینم اوضاع چطوره ؟ پدرفرهاد گفت :پس مژدگانی ما چی می شه ؟ مادر فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم اونم طلبت .


****


مادر فرهادبعد از روبوسی با داداش و زن داداش و احمد و منیره- بچه های برادرش - کنار داداشش نشست و گفت : داداش چشم و دلت روشن امیدوارم که دیگه دور اون زهرماری رو خط کشیده باشه .


مادر احمد رو کردبه خواهر شوهرش و پدرفرهاد و گفت : اگه خدا بخواد دیگه کلأ دور موادو خط کشیده ، می ره ورزش و از طرفی درسش رو هم ادامه می ده .
پدر فرهاد رو کرد به احمد و گفت : خیلی خوشحال شدیم وقتی شنیدم که خودتو پیدا کردی ، ما خیلی وقته منتظرت بودیم که برگردی.


احمد که موهای سرش رو به دقت شانه کرده بودو سرحال و قبراق به نظر می رسید ، گفت : راست می گی شوهرعمه ، من راستی راستی خودمو گم کرده بودم ، در کوچه های پرپیچ وخم اعتیاد گم شده بودم ، خدا رو شکر ، نمی دونم اگه خانم یاوری مشاوردرمانم نبودند، نمی دونم الان چه وضعی داشتم ، با اینکه ایشان خودش آسیب نخاعیه و روی ویلچر می شینه ، اما با مشاور های کارسازش تونست مرا به زندگی برگردونه ، من ترک کردنمو مرهون زحمات و تلاش های ایشون می دونم .


مادر فرهاد با تعجب گفت : یک خانم قطع نخاعی تونست شما رو نجات بده ؟ احمد گفت : نه تنها مرا از دام اعتیاد نجات داد بلکه چندین نفر رو تونسته  به زندگی برگردونه ؟


مادر فرهاد در حالی به فکر فرو رفته بود و داشت به خانم مشاوری که احمد رو نجات داده بود فکر می کرد ، گفت : چقدر اسم این خانم برام آشناست . احمد از توی آلبوم کنار دستش عکسی بیرون آورد وبه عمه و شوهر عمه اش نشان داد. مادر فرهاد با دیدن عکس دهانش باز ماند و با چشمان حیرتزده به عکس نگاه کرد. در عکس ، خانم یاوری همان دختر آسیب نخاعی که باپسرش فرهاد به خواستگاری او رفته بود ، روی ویلچر نشسته بود و داشت برای دانشجویان صحبت می کرد .


****


فرهاد توی اتاق نشسته بود و داشت کتابی رامطالعه می کرد ، مادر و پدرش در را باز کردند و به داخل آپارتمان آمدند . مادر همین که پسرش را دید به طرفش رفت و اورا گرفت و بوسید و گفت : مادر جون چرا نگفتی مریم یک روانشناسه ؟

 فرهاد گفت : این خواست خود مریم بود . من و او در دوران دانشجویی در رشته روانشناسی تحصیل می کردیم . من آن زمان به مریم علاقه مند بودم . تا اینکه مریم یک روز درحین عبور ازروی پله های دانشگاه سرش گیج می ره وروی پله ها می افته و نخاعش به سختی آسیب می بینه . با این حال مریم بعد از یک وقفه چندماهه دوباره تحصیلش را ادامه می دهد . من از همان زمان مرتب به مریم پیغام می دادم وخواست قلبی خودم را به اش می گفتم . اما او شاید به خاطر وضع جسمی که داشت ، جواب رد می داد . اما من به خاطر اینکه واقعأ به مریم علاقمند بودم . بر این پیوند اصرارداشتم . به نظر من مریم نه تنها از نظر اخلاقی و فکری یک دختر مناسبی است، بلکه از نظر اراده و پشتکارنیزفوق العاده قوی و مستحکم است . من فکر كردم من و مریم می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم . چون باهم همفکریم ، تفاهم داریم و همدیگر رو بهتر درک می کنیم و این برام خیلی مهمه ، به همین خاطر وضع جسمی مریم به هیچ وجه نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد .


مادر فرهاد لبخندی زد ودست پسرش رادر دستش گرفت و گفت : اگه اين موضوع رو به من مي گفتي با این ازدواج موافقت مي كردم و من فكر نمي كردم دختر ناتواني باشه ، مبارک باشه .امیدوارم سالهای سال با خوشبختی در کنارهم زندگی کنید .




****

 

منبع : داستان كوتاه "خواستگاري"  نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.ir- دي ماه 1389

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی