بعد از حدود سه دهه و بطور
تصادفی از طریق اینترنت با جمع 35 نفری دانشآموزان سابقم در دبیرستانی که
براشون زمینشناسی تدریس میکردم مرتبط شدم بخودشون هم گفتم اونا گویی با بمبی
از انرژی مثبت و سرزندگی دوباره وارد زندگیم شدن و یادآور خاطرههای بسیار
زیبای دو سال تدریسم و نیز چگونگی جدال سختم با معلولیت...
دقیقا بخاطر دارم حدود سه دهه پیش و زمانی که در قالب دانشجوی جوان، فعال و
پرتحرک در دو دبیرستان دخترانه که تنها چند خیابان با هم فاصله داشتن جبر،
هندسه، مثلثات و زمین شناسی تدریس میکردم، ترجیح دادم با شاگردانم رابطه
دوستانهای برقرار کنم تا برای اون دسته از دانشآموزانی که با ریاضیات و
زمینشناسی میونهای نداشتن کلاس خسته کننده و ملالآور نباشه...
به وضوح مشخص بود هر چه ساعاتی که با هم بودیم بیشتر میشد دختران نوجوان و جوان
بیشتر به مباحث مطرح شده در کلاس توجه میکنن و جذب جو کلاس میشن ناگفته نمونه
حتی همون موقع بعضی از همکاران با تجربه موافق روشم نبودن چون معتقد بودن دخترا
پررو میشن و حرمت شاگردان و دبیران خدشهدار میشه و ....
بگذریم در اواسط اردیبهشت ماه سال دوم تدریسم در حالی که چندان زمانی به امتحان
دانشآموزان نمونده بود حادثهای رخ داد که تمام زندگیام رو در تمامی ابعاد
تحت تاثیر قرار داد... با چپ شدن ناگهانی خودرویی که با سرعت در جاده در حال
حرکت بود تنها در یک لحظه زندگیم ازاین رو به اون رو شد...اونهمه تحرک و پویایی
جای خودش رو به سکون و بیتحرکی شدیدی داد... تا مدتها شوک تغییر ناگهانی شرایط
جسمانیم مانع از درک درست وخامت اوضاع و ارزیابی ابعاد منفی و عواقب آتی شدت
حادثه بود.
باورش سخت بود... اما به همین راحتی و با سرعت، تمامی توانمندیهامو از دست
دادم؛ به مفهوم واقعی احساس عجز و یاس میکردم... راستی چی بسرم اومده بود؟؟؟
اصلا چرا زنده موندم؟؟
18 روزی که در بیمارستان بستری بودم به سرعت برق و باد گذشت سختی و سردرگمی اون
روزها و روزهای بعد از اونو هیچوقت فراموش نمیکنم... سخت گذشت واقعا نمیدونم
اگه حضور دلگرمکننده و حمایتهای همهجانبه خانواده و منسوبین، اساتید،
همکلاسیها، همکاران، و به خصوص دانشآموزان خوبم نبود آیندهام چی میشد؟
با ابراز همدلیها و همدردیهای خالصانه که نشات گرفته از احساس ناب و عمیق
مهرورزی اون عزیزان بود بتدریج تونستم در اون ایام سخت به زندگی ادامه بدم؛
واقعا پذیرش این واقعیت که بازگشت به شرایط قبل از تصادف ناممکنه و معلولیت
شدید مهمون همیشگی جسممه نه تنها آسون نبود که خیلی خیلی دشوار بود....
زود فهمیدم که امید واهی به بهبود یا انکار اتفاق رخ داده بیثمره... یه باره
انگار همه راهها رو بطرف آینده برام مسدود کردن... وفق دادن خودم با
محدودیتهای متعدد جسمانی طاقتفرسا بود بارها سرخوردگی و درماندگی رو تا اعماق
وجودم احساس کردم اما هر وقت خواستم ناامید شم یا تسلیم جسم نحیفم بشم نیرویی
از دورن مانع میشد.
به مرور رفتوآمدها به منزلمون کم و کمتر شد اما شاگردان پرمهرم دست بردار
نبودن گاهگاهی با تماس تلفنی و حضور پررنگشون بهنوعی منو در رودربایستی
اخلاقی میزاشتن واقعا از قضاوت اونا در مورد معلم سابقشون واهمه داشتم... از
پیشداوری اونا واهمه داشتم و از اینکه براشون سمبل ترس و ضعف قلمداد بشم بیمناک
بودم. نباید کاری میکردم که واکنشم در مواجهه با نتایج اسفبار تصادفم در تضاد
با حرفها و شعارهای قشنگی باشه که در کلاسهای درس به مناسبت یا بیمناسبت مطرح
کرده بودم.
شاید شاگردانم هیچوقت پینبردن که چقدر حضورشون در آیندهام و تصمیم جدیام
برای مبارزه با ناتوانیهای جسمانیم موثر بوده...نه اونا اصلا نمیتونستن حدس
بزنن تو اون شرایط بحرانی زندگیم جای معلم و شاگرد رو عوض کردن اونا برای من
سمبل مقاومت و «خواستن توانستن است» شدن.
لازم بود ازشون یاد بگیرم و بخاطر اونا هم که شده ضعف نشون ندم... تسلیم نشم و
در برابر مشکلات متعدد حاصل از معلولیت صبور باشم و ایستادگی کنم، بزارین
اعتراف کنم در پذیرش معلولیت که سرآغاز برنامهریزی برای یه زندگی جدید با
شرایط کاملا متفاوت بود خودم رو مدیون شاگردانم میدونم.
نخست و پیش از هر کاری با فیزیوتراپی، هیدروتراپی و کاردرمانی بتدریج با الفبای
معلولیت آشنا شدم و سعی کردم بتدریج با این پدیده پرعارضه سازش کنم، کمی که بر
شرایط جسمانی فائق اومدم تصمیم گرفتم بیهیچ بهانه و ضعفی به تحصیلم ادامه بدم
تا از پایان نامه فوق لیسانسم دفاع کنم و فکر پی.اچ.دی یا دکتری و ادامه تحصیل
باشم.
بازگشت به تدریس با توجه به شرایط جسمانیم دشوار بود بنابراین چارهای جز تغییر
شغل نداشتم بهتر بود با توجه به تخصصم در جایی که دقیقا در ارتباط با رشته
دانشگاهیم بود شاغل شوم و پس از اشتغال در گامهای بعدی هم به منظور دستیابی به
اهداف از پیش تعیین شده که لازمه شخص زنده و زندگیه سعی کردم عمرم به غفلت و
بطالت سپری نشه...
خدای بزرگ بهمن کمک کرد تا در برابر تقدیر ضعف نشون ندم و سر خم نکنم... لازم
بود به تمامی شاگردانم ثابت کنم حرف و عملم یکیه و در مواجهه با مشکلات کاری
نکنم که با باورهای اونا در تضاد باشه.
در سه دهه گذشته با تلاش مستمر، پشتکار و زدودن هر گونه یاس و ناامیدی به جنگ
معلولیت ناخواسته رفتم، شاید پیروز صد درصد میدون نبودم اما هیچگاه تسلیم
بیچون و چرای محدودیتهای حاصل از معلولیت هم نشدم.
عزیزانم بدونید حضور گرم شما در چگونگی زندگی پس از معلولیتم بسیار تاثیرگذار
بوده و هست خدای بزرگ رو شاکرم که از چنین نعمت باارزشی برخوردارم ساخت. بدونین
فرقی نداره کجا باشین یا چه نقشی تو اجتماع دارین... خیلی خوبه که هستین همواره
هوای همدیگرو داشته باشین؛
امروزه دختران نوجوان و جوان دیروز به بانوان موفق این مرز و بوم تبدیل
شدهاند: مادرانی نمونه، پرستار، مهندس، وکیل یا حقوق دان، دبیر، و... و... به
وجود تمام اونا بخودم میبالم.
****
منبع : خاطره آسیب نخاعی -نوشته دکتر فریده حلمی - انتشارسایت مرکز ضایعات نخاعی - خرداد 95
|