داستان از کجا آغاز شد

 

   

 

 

 

 

 

 

سرش را بين دو دستش قرار داده ياد گذشته ها می کند ، افسوس روزهای گذشته را می خورد.

روزهايی که مثل باد برای او گذشت . روزهای خوب که هيچ وقت نمی تواند با خطرات آن خداحافظی کند. اما همه چيز از زمانی شروع شد که چند دوست جديد پيدا کرد ، دوستانی که او را به ناکجا آباد بردند و راه و روش تفريحات جديد را مقابل او گذاشتند.. و باز اين تمام داستان نبود داستان اصلی از زمانی آغاز شد که پدرش يک اتومبيل مشکی رنگ زيبا برای او خريد ... و او بود و اتومبيل مشکی و دوستانش ...

يک روز که در خيابان های شهر بزرگ برای خودش چرخی می زد ، دختری زيبارو جلوی او سبز شد ، يک ترمز و باب آشنايی آنها آغاز شد. او به دنبال يک عشق می گشت و فکر می کرد اين دختر زيبارو ، برای او عشق را به ارمغان می آورد ، اما پس از مدتی اين زيباروی ظاهری در باطن ، غرق شده ای بود که دوست داشت ديگران را هم با خود غرق کند. او مبتلا به HIV  بود که حالا پسر قصه ماهم به آن مبتلا شده بود ، او مبتلا به ويروسی بود که خود روزی تنها درباره آن شنيده بود که HIV قربانی می گيرد ، شنيده بود که HIV رحم نمی کند ، شنيده بود که HIV خطرناک است و ... اما خودش هم نفهميد که چه طور به آن مبتلا شد ، شايد اگر برهوی و هوس خود غلبه می کرد حالا نه آن دختر مبتلا به HIV بود نه پسر قصه ما ...

****

منبع : خاطره  درباره ايدز -  مجله خانواده سبز : اول شهريور 1384

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی