داستان كوتاه

 چتر باز قهرمان

 نوشته  ابوالفضل طاهرخانی

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

مارش پرچم راكه زدند ، گروه پرچم تفنگ هايشان راپيش فنگ كردند  و درجه داران و افسران دستهايشان را بالا بردند و احترام گذاشتند ، در حالي كه پرچم با سرود ملايمي كه در فضا پيچيده بود، بالا مي رفت و سر انجام بر بالاي ميله فلزي ايستاد و به وزش بادي آرام تكان خورد .


ميدان صيجگاهي پر از سربازان ، درجه داران و افسراني بود كه به رديف منظم كنار هم ايستاده بودند. بعد از مراسم صبحگاهي ، سرتيب محمدي فرمانده پادگان نيروي هاي مخصوي هوابرد پشت تريبون رفت و از رشادت ودلاوري هاي چتربازان در دفاع مقدس سخن گفت .او در پايان سخنانش گفت :امروز مي خواهم از دلاور مردي سخن بگويم كه چتربازان و تكاوران رزمنده مديون رشادتهاي اوهستند. سرتيب محمدي به افسر چتر بازي كه روي ويلچر نشسته بوداشاره كرد و گفت : شايد بارها اسم سرهنگ ياوري را شنيده باشيد ؛ كسي كه در تربيت چتربازان وتكاوران نقش مهمي ايفا كرده است . امروز اين دلاورمرد نه تنها دست از فعاليت برنداشته بلكه با جديت در كلاسهاي درس تكاوران حضور مي يابدو آنها راآموزش مي دهد . شايد يكي ازكارهاي ماندگار ايشان نوشتن خاطراتش باشد ، وي تاكنون چندين جلد از خاطرات دوران دفاع مقدس را به صورت كتاب منتشر كرده است . به همين مناسبت از ايشان دعوت كرده ايم كه يكي از خاطرات به ياد ماندني اش را براي شما تكاوران چتر باز تعريف كند . از جناب سرهنگ ياوري خواهش مي كنم كه در جايگاه حضور يابند .


سرهنگ ياوري با ويلچر به طرف جايگاه رفت .عضلات قوي دستهايش و گردن عضلاني اش نشان مي داد كه هنوز با ورزش ميانه خوبي دارد با هر حركت دستهايش بر روی چرخ ها، ويلچر به راحتي به طرف جايگاه پيش مي رفت . افسران و درجه داران به احترام سرهنگ ياوري دستهايشان را بالا بردند و به او احترام گذاشتند.


حاضرين با نگاه هاي خويش سرهنگ ياوري را تا روي جايگاه بدرقه كردند و بعد سر پا گوش ايستادند . بادي آرام پرچم سه رنگ را تكان مي داد ، چند پرنده پر زنان آمدند و روي شاخه هاي درختان دور ميدان صبحگاهي نشستند . سرهنگ ياوري وقتي مقابل جايگاه ايستاد ، لحظه اي سكوت كرد و بعد از حمد خداي متعال سخنان خود را اينگونه آغاز كرد:
خوشحالم كه بارديگر در جمع دوستان هم رزمم حا ضر شدم .اما قبل از اينكه خاطره اي برايتان بگويم ، اجازه بدهيد همه چيز را ر ك و پوست كند ه باشما در ميان بگذارم ، اينكه وقتي اين حادثه برايم افتاد من چه وضعيتي داشتم . شما بهتر ازهمه مي دانيد وقتي ماهي را از آب بگيرند چه حالي پيدا مي كند ،وقتي فرزندي را از مادرش جدا كنند ، چه حالي پيدا مي كند ؟وقتي به دونده قهرماني بگويند ازامروز ديگر نمي تواني بدوي چه حالي پيدامي كند .وقتي به خلياني بگويند ازامروز ديگر حق پرواز نداري چه حالي پيدا مي كند ؟

من روزهاي اول همه اش خواب پرواز را مي ديدم ، خواب مي ديدم كه با چترم در ميان ابرهاي سفيد رنگ در پروازم . وقتي از خواب مي پريدم و مي ديدم كه قطع نخا ع هستم و ديگر نمي توانم با چترم بپرم ، وحشت تمام وجودم را مي گرفت . من روزهاي اول نمي توانستم قبول كنم كه به اين روز افتادم . قبول كردنش برايم سخت بود .كسي كه سالها بر فراز دشتها و كوهها با چترش پريده بود و حالا به يك باره زمين گير شده بود ، برايش سخت بود كه وضعيت به وجود آمده رابپذيرد .


من بعد از حادثه ،از نظر روحي نيزسقوط كرده بودم . بهتر بگويم خودم راباخته بودم ، نمي دانستم چگونه با موقعيت فعلي ام كنار بيايم . من داشتم از دست مي رفتم با خانواده ام قهر كرده بودم وباكسي مراوده نداشتم ، تا اينكه يك روز سر تيب محمدي به همراه چند نفراز همرزمانم به ديدارم آمدند .آنها با آمدنشان يك بار ديگر مرا ياد خاطره خوش گذشته انداختند ؛ گذشته اي كه با چتر بازها سوار هواپماي سي صد سي مي شديم و بعد درآسمان يا چترمان از هواپيما بيرون مي پريديم .


شايد اكثر شما لذت پريدن با چتر را تجربه كرده باشيد ؛ تجربه اي كه سالها به عنوان خاطره اي خوش در ذهنتان مي ماند. آن روزسرتيب محمدي و دوستان ديگر ساعتي نزد من ماندند و بامن صحبت كردند. در پايان آن ديدار ، سرتيپ محمدي از من خواست كه به پادگان نزد چتر بازان تكاور برگردم ومشغول کار شوم ، با تعجب گفتم : جناب فرمانده از دست من چه كاري برمي آيد ؟ ايشان لبخندی زد و گفت : خيلي كارها برمي آيد . بگذاريد در همين جا از بعضي ادارات وسازمانها انتقادي بكنم ؛ اينكه نيروهايشان را بعد ازجانبازي رها كرده اند ؛ در صورتي كه هر كدام از آنها در بخشي از كارهاي آن سازمان يا وزارتخانه مي توانند فعال باشند . من بعد از حادثه تصور كرده بودم كه ديگر كاري از من بر نمي آيد ، اما اين جناب سرتيب محمدي بود كه مرا به فعالبت دوباره تشويقم كرد.اما اجازه بديد خاطره اي را براي شما بيان كنم ؛ هر چند مي دانم هركدام از شماها خاطرات به ياد ماندني داريد .


در يكي از عمليات ها گروهي از رزمندگان ما در محاصره دشمن افتاده بودند . به نظر مي رسيد كه هيچ راهي براي نجات آنها وجود نداشت . تا اينكه قرار شد عده اي از تكاوران را در پشت دشمن هلي برد كنند تا رزمند ه ها ي مارا از محاصره خلاص كنند . به همراه سي و نه نفر از چتر بازان تكاور سوار هواپیماي سي صد وسي شديم و به طرف منطقه دشمن حركت كرديم . وقتي به موقعيت نزديك شديم از هواپيما به بيرون پريديم . هنگامي كه با چتر داشتم به زمين فرومي آمديم ، باد تندي وزيدن گرفت  و هر كدام از مارا به نقطه نامعلومي حركت داد . وقتي باد آرام باشد تا حدودي مي توان چتر را كنترل كرد اما وقتي باد به شدت بوزد ، كنترل كردن چتر مشكل خواهد بود . چند دقيقه اي طول نكشيد كه از چتربازهاي ديگر جدا شدم . باد به شدت مرا به سويي مي برد. نمي دانستم سرنوشتم چه خواهد شد . من در دست باد پاييزي به هر سو مي رفتم . بعد نيم ساعت وقتي ديدم كه مي خواهم بر روي درختان يك منطقه جنگلي فرود بيايم ، دلهره اي در دلم نشست . سعي كردم هر طور هست طوري فرود بيايم كه با شاخه هاي درختان برخورد نكنم . اما اين بار مهارت من نتوانست كمكي به من بكند .من باسرعت تمام بر روي درختي فرود آمدم .آخرين صدايي كه شنيدم ،صداي خرد شدن شاخه هاي درخت بود كه با تنم برخورد كرده بود.


وقتي بهوش آمدم ديدم زير درختي افتاده ام ؛ باد پاييزي برگهاي دور برم را به اين طرف و آن طرف مي برد .به روبه رو  نگاه كردم تا چشم كار مي كرد بيابان بود .


سعي كردم بلند شوم ؛ اما فهميدم كه نمي توانم پاهايم را حركت دهم . دستي روي آنها كشيدم ؛ اما انگاري حس نداشتند . درد شديدي در ستون فقراتم احساس مي كردم . با خود گفتم : امكان دارد كه نخاعم به شدت آسيب ديده باشد. يك دوساعتي همان درازكش خوابيدم .در اين موقع صداهايي در اطرافم شنيدم سر راست كردم از طرف كوهپايه چند نفر داشتند به من نزديك مي شدند ، اما از حركات و لباسهايشان و طرز حرف زدنشان فهميدم كه احتمال دارد نيروهاي دشمن باشند. نمي دانستم چكار كنم . به اطرافم نگاه كردم. درسمت چبم نيزاري وجود داشت كه آب زیادی پای نیزار جمع شده بود . به طرف نيزار رفتم . ني اي را در دهان گذاشتم و درازكش زير آب خوابيد م . وقتي از كنار نيزار رد مي شدند ، لحظه اي ايستادند وبا هم به زبان عربي حرف زدند. به سختي با ني اي كه در دهان گذاشته بودم نفس مي كشيدم . با خودم می گفتم :حتمأ اسیر خواهم شد ، اما با توکل به  خدا اعتماد به نفسم را حفظ کردم وطاقت آوردم .وقتي صداي پاي آنها راشنيدم كه از من دورمي شدند ، خوشحال شدم و كمي صبركردم تا کاملاازمن دور شوند و بعد از آب بيرون آمدم .


دوشبانه روز كنار درخت ماندم ، جيره غذايي كه همراه داشتم تمام شد. ديگر ماندن را صلاح نمي دانستم ، روبه سويي كه احتمال مي دادم منطقه خودي باشد ، سينه خيز حركت كردم . مثل لاك پشتي كه آرام آرام حركت كند ، به پيش مي رفتم .


چند روز در بيابانها سرگردان بودم ،نيرويم به شدت تحليل رفته بود ، اما با این همه اميدم را از دست ندادم ، از ريشه علف ها تغذيه مي كردم و به راه خود ادامه مي دادم . اما وضع جسمي ام به هيچ وجع  مساعد نبود ، خون زيادي از من رفته بود و ديگر به سختي می توانستم سينه خيز بروم . روز پنجم ياششم بود كه دستانم به فرمان من نبودند ، پاهايم كه قدرت نداشتند ، دستهايم نيز شايدبه علت خستگي ديگر به فرمان من نبودند .كم كم چشمانم به سياهي رفت .زير لب اشهدم را خواندم و ديگر چيزي نفهميدم .


چشم كه باز كردم ديدم توي بيمارستان صحرايي هستم . فهمیدم که نیروهای گشتی خودی مرا دیده ونجاتم داده بودند. بعد از دو روز از آنجا با هواپيما به يكي از شهرهاي مرزي منتقلم كردند . وقتي فهميدم كه قطع نخاع شده ام همانطوركه عرض كردم ، حسابي ناراحت بودم وروحيه ام را باخته بود م تا اينكه باكمك سرتيب محمدي دوباره به زندگي برگشتم .

الان كه خودم را با گذشته مقايسه مي كنم ، پي مي برم درسته كه ازنظر توانايي جسمي با گذشته فرق دارم ، اما يك چيز راياد گرفتم كه باعث شد از گذشته بيشتر كارايي داشته باشم . و آن اين است كه ياد گرفتم نه تنها با دنياي جديد خودم كنار بيايم وبا سختي هايش مبارزه كنم ،بلكه به اين نكته نيز پي بردم كه با اين وضعيت نيز مي شود به فكر ديگران بود ؛ بنابر اين سعي كردم ، آنچه كه از گذشته آموخته بودم ، چه در قالب كتاب و چه در قالب سخنراني و كلاسهاي آموزشي به ديگران بياموزم و احساس مي كنم به خاطر اين كارم به يك آرامشي رسيده ام كه وصف ناشدني است .


وقتي سخنان سرهنگ ياوري به پايان رسيد پرسنل چترباز با صداي بلند صلوات اورا تشويق كردند. درحالي كه سرهنگ ياوري به جايگاه خود برمي گشت ، چند چترياز بر فراز پادگان در حالي كه دودهاي رنگي از خود منتشر مي كردند ، به طرف ميدان صبحگاهي فرود مي آمدند.




****

منبع : داستان كوتاه " چتر باز قهرمان"   نوشته ابوالفضل طاهرخاني -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.irآذر 1389

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی