اولین زمستانی بود که بعد از نخاعی شدنم می گذراندم . هنوز نمی تونستم و دلم هم
نمی خواست بیرون از منزل برم . اما تماشای بیرون رو از پشت پنجره دوست داشتم .
اگرچه گاهی وقتها خیلی دلم می گرفت ، ولی باز هم این کار رو دوست داشتم . گاهی
وقتها تا ساعتها پشت پنجره بودم .
اون روز وقتی از خواب بیدار شدم . بیرون پنجره را نگاه کردم . دانه های برف رو
دیدم که با زیبایی خاصی از آسمون پائین می آمدند . با ذوق و شوق روی ویلچرم
نشستم و رفتم پشت پنجره . وای خدا ! چه منظره ای ! همه جا سفید شده بود . همیشه
تماشای بارش برف برایم جذاب بود
. یاد بچگی
هام افتادم . که باد یدن برف هورا می کشیدم و بیرون می دویدم . چقدر برف بازی
می کردیم ... محو تماشا بودم .
صدای مادرم را شنیدم که مرا صدا زد . وارد اتاقم شد . با لبخند همیشگی :
- صبح به خیرعزیزم . بیدار شدی ؟ می بینی چه برفی اومده ؟
- سلام مامان جون ؟
مادرم هم اومد کنار من . با هم مشغول تماشای برف بودیم . مادرم گفت :
- چه بویی می یاد ؟ بوی سوختنیه ! ...
یه نگاهی پائین
انداخت و بعد :
- وای ! خاک بر سرم ! پات داره می سوزه !
سریع منوعقب کشید . اونقدر محو تماشای برف بودم که اصلا" حواسم نبود که پام به
رادیاتور شوفاژ که زیر پنجره قرار داشت ، چسبیده . حرارت شوفاژ هم اونقدر زیاد
بود که باعث سوختگی روی پنجه ی پام شده بود و چون حس نداشتم متوجه آن نشده بودم
. خدا می دونه چند دقیقه به شوفاژ چسبیده بودم و حواسم نبود ، اما ظاهر قضیه
نشان می داد که پوست و عضله زیر آن حسابی سوخته . من حتی فکرهمچین حادثه ای رو
هم نمی کردم . این اتفاق چند ماه طول کشید تا بهبود پیدا کند . اما برای من
تجربه ای شد ، که فکر نمی کردم حتی تو خونه چه حوادثی در کمین من وا مثال من
هستش . از آن به بعد هر موقع می خواستم کنار پنجره قرار بگیرم ، حتی تابستونها
اول شوفاژرا نگاه می کردم .
****
|