داستان كوتاه 

آش رشته

 نوشته  عباس كاشي

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

زمستان ، يه روز تعطيل ، هوا سرد و آخراي ماه و جيب خالي ... تصورش را بكنيد. خوب معلومه كه با چنين وضعي نمي تونستيم ، ‌ازمنزل بيرون بريم . همسرم هم كه همش به اوضاع خونه مي رسيد. اين جا رو تميزمي كرد . اونجا رو تميزمي كرد . بعدش هم جاروبرقي را برداشت و افتاد به جون خونه . هرجا مي نشستم ،‌چند لحظه بعد خرطوم جاروبرقي جلوي من ظاهرمي شد و من هم فرارمي كردم . پسرم هم كه پشت رايانه ، مشغول بازي . اونم چه بازيي ! آنقدرغرق بازي بود كه نه صدائي مي شنيد . نه چيزي مي ديد . نه گشنگي مي فهميد نه تشنگي ! . انگار اصلا" تو اين دنيا نبود . امان ازدست اين بازيهاي كامپيوتري ..... واقعا" حوصله ام سررفته بود. بالاخره ازدست جاروبرقي عيال فراركردم و شيرجه زدم روي يكي از مبلها . همينجوركه لم داده بودم . سرم مثل يه رادار به آرامي مي چرخيد و دوربرم را براندازمي كردم. نگاهم ازروي دفترتلفني كه كنار تلويزيون بود رد شد . يه لحظه بعد ، چرخش سرم متوقف شد و دوباره درمسيرقبلي به عقب برگشت . چشمام روي دفترچه تلفن قفل شد . ناخودآگاه اونو برداشتم و ورق زدم . پيش خودم گفتم :

- چقدر اين دفتر درب و داغون شده . خوب حالا منم كه كاري ندارم و بهتره شروع كنم واونو در  دفتر جديدي كه از مدتها پيش خريد ه ام ، پاكنويس كنم .

همينطوركه اسامي را مي نوشتم ، با نوشتن هر اسمي خاطره اي برايم زنده مي شد و به فكرمي رفتم . تا اينكه رسيدم به اسم احمد ... ازدوستان دوران قديمي ، جانبازنخاعي ، فردي خوشرو. مدت زيادي بود كه ازش خبري نداشتم . واي كه چقدردلم برايش تنگ شده . حتي تلفني هم حالشو نپرسيده بودم . خدايا منوببخش كه اينقدرغافل هستم . گوشي رابرداشتم و شماره اش را گرفتم .



- الو ، سلام .احمد جون.
- عليك سلام . به به ! مصطفي جون ! چه عجب ! يادي ازما كردي .
- هميشه به يادتون هستم . خيلي دلم برات تنگ شده و شديدا" مشتاق ديدارشما .
- الكي نگو  باباجون ! اگه ‌يادم هستي پس چرا بي وفايي مي كني و سراغي از ما نمي گيري
- خوب ببخشيد . توهم كه ازمن بدتري.
- آره  والا . اما تو كه مي دوني من با اين وضعي كه دارم ،‌ جز مزاحمت برايت چيزي ندارم.
- خجالت بكش . اين حرفا چيه ؟ مي آي يا بيام ؟
- كجا؟
- خونمون مي آي يا خونتون بيام .
- خوب تو بيا
- نه تو بيا
- خودتو لوس نكن ديگه . بخدا مي يام با ويلچر لهت مي كنما .
- واي نه توروخدا .
- .



خلاصه هي من گفتم ،‌هي اون گفت ، هي من گفتم ،‌ هي اون گفت . .... سرمو كه بالابردم و به ساعت نگاه كردم ، ديدم حدود 45 دقيقه است كه دارم با احمد صحبت مي كنم . خوب چيكاركنيم ، چند ماهي بود كه صداي همديگرو نشنيده بوديم و دوست داشتيم حرفاي نزده اين چندماه رابه هم بگيم . اما ازاونجايي كه فكركرديم ممكنه گوشها و گوشي تلفنهاي هردوتامون بتركه ، به احمد گفتم :
- احمدجون ! من كه از صحبت كردن با تو سيرنمي شم .اما بيا يه رحمي به من بكن پاشو بيا خونمون .چونكه داره كم كم ازگوشام دود بلند مي شه . البته بوي سوختن گوش توروهم دارم مي شنوم.


- خيله خوب . پس منتظرتم .
- نه خير من منتظرتم .
- خجالت بكش . مثل اينكه من ويلچري هستما.
- خودت خجالت بكش . كاش من هم قدرت واراده ي  تورو داشتم .

خلاصه هي من گفتم هي اون گفت . تااينكه همين جوري الكي الكي 5 دقيقه ديگه هم گذشت وآخرش هم قرارشد كه احمد و خانواده اش شب براي شام منزل ما بيايند.

عيال رو صدازدم و گفتم :

- عيال جون بيا ..... بعد هم با يك صوت آوازادامه دادم كه " بيا كه گاوت زائيد".

عيال سراسيمه داد زد: چي شده .

- بااحمد آقا صحبت مي كردم . قرارشد شب بيان خونه ما .
- خوب . مرد . آخه تواين چند ساعت باقيمانده چي درست كنم .
- خوب همون آشي كه داريم ، آبشوزياد كن . اونا كه غريبه نيستن و اصلا" اهل اين حرفا نيستن .

همينجورحرف مي زديم كه يه دفعه يه چيزي پشت سرم بالا وپايين پريد و بعدش هم يك صداي هورا . برگشتم ديدم كه اوه اوه اوه پسرمه . آنقدر خوشحال شده بود كه نگو . گفتم :

- پدرسوخته توكه داشتي بازي مي كردي . چي شد كه اين دفعه صداي منو شنيدي .

با خنده گفت :

- آخه اين يكي فرق مي كنه .
- گفتم :
- اي پدرسوخته .

بعدش دويدم دنبالش و كلي خنده وشوخي .

 


****



بالاخره احمد آقا با زنش پس از مدتها ، به خانه ما آمدند وما بجاي يك شام آن چناني ، آش رشته داشتيم . خونه ما يكي ازاون جاهايي بود كه احمد مي توانست بدون دردسرآنجا بياد وبا ويلچرش حركت كنه . عرض درها به اندازه كافي پهن بودند. براي استفاده از آسانسورمشكلي نداشت . سرويس بهداشتي هم كاملا" مناسب بود. اين چيزها براي اوبيشترازهرچيزديگري مثل نوع غذا و تجملات و...مهمتربود. بگذريم كه او وخانواده اش آنقدرافتاده و فروتن بودند كه هيچ وقت به چنين چيزهايي فكر نمي كردند. وهمين صفا وصميميت آنها بودكه هر كسي را جذب مي كرد.


درسالن پذيرايي نشسته بوديم . بوي خوش آش رشته تمام خونه راگرفته بود. پس از صحبت راجع به اين ورآن ور، دروديوار،خانمم چاي آورد . آخرين چاي را كه به من داد ، درحالي كه با چشماش اشاره مي كرد از اطاق بيرون رفت. از اطاق خارج شدم ،زنم با نگراني گوشه آشپز خانه ايستاده بود و لبش رو گاز مي گرفت.


خانم گفت: يا لا بدو ،يه فكري بكن!كشك نداريم!


من كه درحال وهواي ديگري بودم ،چشمامو ريز كرده وگفتم:چي...كشك ؟ خوب اينكه كاري نداره.آي پسر ،بدو برو براي مامانت كشك بخر. زود باش.


صداي خنده ميهمانان از سالن شنيده مي شد. به آنها ملحق شدم ،از ماشين ، وضع هوا ، مسافرتها ، ... خلاصه ازهمه چيز صحبت كرديم .


احمد آقا به ساعتش نگاه كرد.ساعت نه شب بود.از وقت شام گذشته بود،ولي آش ما حاضر نبود. صحبت را به مدرسه وشهريه مدارس ومعلم خصوصي كشاندم ،هر چه بود اين بحث دراز وطولاني بود.
ازآشپزخانه صداي ترق تروق شنيده مي شد . صداهايي شبيه به چاقو كه به شيشه مي خورد ...

احمدآقا با شوخي پرسيد :چه صدايي مياد ، نكنه بنايي داريد؟

صداها از آشپز خانه مي آمد: پسر آنطوري باز نمي شه ... چرا داري كشتي مي گيري ... ول

كن بابا ، بده به من... چاقو بزرگه كجاست؟

دراين لحظه صداي ناله اي به گوش رسيد.فرياد زدم :چي شده؟

به سرعت رفتم آشپزخانه. انگشت زنم زخمي شده بود وخون از آن بيرون مي زد. روي زمين نيز شيشه كشك وچاقووچكش و يكسري ابزارآلات ولو شده بود. با صداي آهسته گفتم :
- چه خبرتان شده است؟ ميهمانان منتظر غذا هستند. شما خودتون رو زخمي كرده ايد؟


زنم جواب داد: من گفتم ، درش اينطوري باز نمي شه.
در حاليكه پسرم دست مادرش را پانسمان مي كرد، شيشه كشك را برداشته و گفتم :
- هر كاري فوت وفني دارد خانم . مگه با قلم وچاقو هم مي شه در شيشه را باز كرد؟ خوب از اول منو صدا مي كرديد ديگه .
در شيشه را پيچاندم ،آنقدر سفت بود كه انگشتانم سياه شد ودوباره ...ايندفعه صورتم هم سياه شد .واه واه عجب در سمجي وباز هم... نخير نشد كه نشد . ناگهان ياد چاقوي چند كاره اي افتادم كه درجعبه ابزار داشتم . هم سوهان بود هم ناخنگير، هم انبردست بود وهم پيچ گوشتي هم قوطي بازكن وهم چند چيز ديگه .... در حالي كه آن را به عيالم نشان مي دادم گفتم:


- اينو مي بيني ؟ با اين ! درشيشه كه سهله در گاو صندوق را هم مي توان باز كرد.
شيشه را روي زانوم گذاشتم وسپس لبه چاقوي آن را روي لبه شيشه گذاشتم وفشار دادم. هي فشاردادم هي فشار. همينطوركه فشاررابيشتروبيشترمي كردم . مي ديدم باز نمي شه . به همين خاطرشروع كردم نا سزا گفتن به اصغرآقا :
- پدر سوخته . بقال نيست كه... نمي دانم اينها را از كجا مي خرند؟. اما ناگهان

چاقوازروي در سرخورد ونوك آن به پام خورد. داد زدم :

- اي واي...

خوشبختانه نوك چاقو به پام فرو نرفت . اما شلوارم سوراخ شد و چند ثانيه بعد كشك و چاقوي چندكاره روي زمين ولو . من كه يكي ازشلوارهاي پلوخوريمو از دست دادم ، با عصبانيت چشمانم را بسته و دهانم را گشودم ، وهر چه دلم مي خواست به پسر بيچاره گفتم :
- مگر عقل نداشتي بچه؟ مگر نمي بيني چي خريدي؟ يالا ،يالا پاشو ببر بده به اصغرآقا ( بقال پايين خونمون) ببين مي تونه درش رو باز كنه؟!
او پس از چند دقيقه به خانه برگشت در حاليكه غرغر مي كرد گفت:
- بابا جون والا گفتم ، ولي اوبازش نكرد.
- چرا باز نكرد؟
-چه مي دانم ... گفت : همين ديروز يكي از اينها را باز كرده والان مچ دستش ورم كرده . بعدش هم گفت : تا عصباني نشده ،برگردم خونه.
در حاليكه عصبي شده بودم .گفتم :
- خوب پسرم ، تا حالا اين جوري شو نديده بودم . بيا بابا جون! ببر بده نگهبان ورودي و از قول من سلام برسان، بگو پدرم گفته كه بازش كني.


زود باش برو... برگشتم پيش ميهمان ها !
احمدآقا صداهايمان را شنيده بود،تا مرا ديد ، فهميد كه مشكلي پبش اومده . گفت: حسابي تو زحمت افتاديدا . اگر مي دانستيم، اينقدر به دردسرمي افتيد ، هيچوقت مزاحم نمي شديم .
- نه والا ..مگر شما باعث شديد؟
بعدازاينكه جريان كشك را گفتم . ادامه دادم :
- راستش تقصير اين سوپرماركتهاست. آنقدركشكهاي عجيب وغريب تو بازار آمده كه بدبختانه يكي از اونا كه درش بازنمي شه . نصيب ما شده .الان هم پسرو فرستادمش پيش نگهبان شايد بتونه بازش كنه.

 
همسر احمدآقا گفت:
- بچه را بي خودي فرستاديد. اتفاقا" ديروز يه شيشه مربا خريدم از شما چه پنها ن ،من هم هر چه سعي كردم باز نشد .آخرش هم احمد آقا بازش كرد.
در همين حال بود كه پسرم شيشه بدست برگشت.
- درش را باز كردي؟
- نه . بابا جان !. چاقو دست نگهبان رو هم بريد.بعدش در حاليكه به خريدار،فروشنده وسازنده كشك وزمين وزمان ناسزا مي گفت آنرا پرت كرد توي بغلم ...
احمدآقا خنديد و با آرامش خاص خود گفت:
- بياراينجا عزيزم . بده ببينم .
عملكرد دستهاي احمد به خاطرضايعه نخاعي اش تا حدودي محدود شده بود . اما با پشتكاري كه داشت و تمرينات بدني كه بطور مرتب انجام مي داد . مي توانست كارهاي سبك را انجام بده . با تعجب پيش خودم فكر كردم ما كه اين همه به دست وبازوي خودمون مي نازيم نتونستيم بازش كنيم . حالا او مي خواد چيكاركنه !
احمدآقا ازما يك قاشق معمولي درخواست كرد. لبه دسته قاشق را به آرامي زيرلبه درشيشه كشك قرارداد.يك فشاركوچولوآورد. بعد به راحتي درشيشه كشك رو پيچوند وآن را بازكرد. ما كه بيشتراز يه ساعت بود با اون ور مي رفتيم باديدن اين صحنه همگي فرياد و هورا كشيديم و با دست زدن او را تشويق كرديم . بالاخره با سه چهار تا تلفات و سوراخ شدن شلوار نازنينم ، دركشك بازشد .
روبه احمد گفتم : خوب پهلوان بگو ببينم چه فني زدي ؟
احمد آقا گفت : حقيقت اينه كه علت سفت بودن درشيشه خلا فضاي داخل شيشه است . با بلندشدن مختصرلبه ي در، خلا داخل شيشه از بين مي رود ودربه راحتي باز مي شود .البته مي تونيد يه كار ديگه هم انجام بديد. اگريك سوراخ كوچك روي درب فلزي ايجاد كنيد ، هوا وارد آن مي شود و خلا ازبين مي رود و بعدش هم در براحتي بازمي شود . همين ...



****



هفته بعدش خونه احمد آقا بوديم و آش اونا سروقت و بدون هيچ سروصدايي حاضرشد . چه آشي هم بود! عالي . جاي همگي خالي .
درحالي كه مشغول خوردن بوديم ، به اين فكرمي كردم كه هميشه زور وبازو حرف اول رو نمي زنه . چه بسا يك فرد تتراپلژي مي تونه خيلي قوي تروبهتراز تصور ما ظاهر بشه .




 

****

 منبع : داستان كوتاه " آش رشته   "  نوشته : عباس كاشي  -انتشار : مركز ضايعات نخاعي - www.isaarsci.ir

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی